part 4

3.5K 567 102
                                    

*جونگ کوک*

نمیدونم چرا از(بانی شوهرت) گفتن ته، حس بدی بهم دست داد؟ اما چیزی نگفتم و ریز خندیدم .
اونم خندید. خیره به لبخندش بودم :خندت رو دوست دارم ته..
دلم نمیخواد این لحظه ها و این خوشی ها تموم شه. کاش تا ابد اینجوری باشه. حس میکنم چهره ته گرفته شده اما مگه من حرف بدی زدم؟؟
ته: یجوری حرف نزن انگار عاشقمی...دیوونه.
شوکه شدم. واقعا هنگ کردم. فکر کنم سوالمو از چهرم فهمید.
ته: ما که همدیگه رو نمیشناسیم...پس اینا همش یه شیطونیه کوچولوعه ...درسته؟
شوکه فقط خیره بودم به پشت سرش و عکس بزرگ تو دیوار. یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد. بزور لبخند زدم : شاید..!
سرشو اورد کنارگوشم و زمزمه کرد :عاشقم نشی بانی..
زبونم قفل کرد. تو ذهنم غوغایی بود*عاشقت نشمممم؟؟؟؟ نه عاشقت نشمم؟؟ تو همه کاری میکنی با من بعد تازه میگی
عاشقت نشمم؟؟؟؟ لعنتییی...همو نمیشناسیم؟؟؟بعد سه ماه همدیگه رو نمیشناسیممم؟؟؟؟ خوبه کل زندگیمو میدونی اونوقت الان...*
با کلی تلاش تونستم فقط یه جمله بگم: اگر...اگر عاشقت شم چی؟
کمرمو نوازش کرد.اروم خودم رو عقب کشیدم و روبه روش نشستم. دستمو گرفت بین دستاش.
ته: من شرایط عاشقی ندارم خرگوشک..
قلبم درد گرفته بود. نیشخند زدم و باصدای دورگه ای گفتم :عاشق شدنم دست من نیست...
خیره تو چشمام حرف زد. من میتونم عاشق این چشم ها نباشم؟؟؟!
ته: سعی کن عاشق نشی...
قلبم تیرمیکشید. زمزمه کردم: این انصاف نیست..
خواست بلند شه . سریع دستش رو گرفتم و باصدای دورگه بزور حرف زدم: باشه...نرو...عاشق نمیشم.!
حس کردم همون لحظه قلبم ترک خورد. تو ذهنم (عاشقت نمیشم) میچرخید و زنگ میزد. دستم کشیده شد واز فکر بیرون اومدم. رو تخت دراز کشیده بود، منم با اشارش کنارش دراز کشیدم اما حاضر نبودم دستش رو ول کنم. دستم و مثل خودم سفت گرفت : نمیرم کوچولو...باشه؟...نگران نباش..
بایه لبخند نگاهم کرد و من فقط تونستم با یه لبخند مصنوعی ازش تشکر کنم .
ته: بابت وظایف از کسی تشکر نکن..
کوک :وظیفه؟؟
اروم سرش رو به معنی اره بالا و پایین کرد.
کوک :وظیفه تو؟چرا؟
اروم خندید:وظیفه دارم...هوای بانیه فسقلی رو داشته باشم..
کوک: یااا..ته...من بچه نیستممم..
ته: توخیلی لوسی جونگ کوکی..
بلند تر شروع کرد خندیدن.
کوک: من لوس نیستممم...تازه خیلیم منلیم..
ته: عه؟ ک اینطور..
کوک: ته ته
به چشمام نگاه کرد:جونم..
کوک: دوس دارم صدا زدنت رو..
خندید. به چشماش خیره شدم:چرا میخندی؟
ته :خوشم میاد از حرفات..
شیطانی زمزمه کردم :پففف=/ ...بگو زنت ازین حرفا بزنه برات..ته خان..
سفت تر گرفتم : الان...خرگوش کوچولو...چی گفت؟
کوک: ته..فکرکنم داری پیر میشیا...چچچ...ینی بهت زن میدن؟
به چهرش نگاه کردم .ناخوانا بود..

*تهیونگ*

این بانی به من گفت پیر شدممم؟؟؟؟
کوک:اخه میدونی...الان که فکر میکنم... به یه پیرمرد زن نمیدن...
این کلوچه...باید بخورمش یعنی؟
دستشو گذاشت روصورتم و با یه حالت مثلا ناراحت حرف زد: ناراحت نباش ته ته...خودم بهت میگم...
حلم داد رو تخت وپشتش رو کرد به من. درحال خمیازه حرف زد: خیلیی...خوابم میاد ته..
به یک دقیقه نکشید که نفس هاش منظم شدن و به خواب رفت، ولی من هنوز هنگ بودم...
*من وابستش شدم...منو تغییر داده...چجوری؟*
برش گردوندم سمت خودم. صورتش رو کامل برانداز کردم. کنار چشمش خیس بود. رد اشکش رو با انگشت شصتم پاک کردم. گرفتمش توبغلم، مثل یه عروسک کوچولو. میخوام فقط ماله من باشه.
اون شب به خودم قول دادم که نزارم هیچ اتفاقی برای این ساحره کوچولو بیوفته...
ارامش اغوشش، چشمامو گرم کرد وخیلی زود خوابم برد. خوناشامی که احتیاجی به خوابیدن نداشت، الان از هر فرصتی برای خوابیدن کنار این موجود دوست داشتنی استفاده میکنه.

Mყ Vampire. [Completed]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن