part 26

1.9K 338 30
                                    


صبح روز جشن•
جونگ کوک چشم هاش رو باز و با تهیونگ مواجه شد. لبخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفت: چرا اینجایی ته ته؟...مگه نباید بری استقبال از بقیه جناب خوناشام؟
همزمان کش و قوسی به بدنش داد اما بلافاصله پشیمون شد و بازم در اغوش ته جمع شد. تهیونگ گردن کوک رو بوسید: چرا اینقدر خوردنی هستی آخه...من چطور تحمل کنم و نخورمت کوک هوم؟
کوک با شیطنت به ته نگاه کرد: نمیتونی منو بخوری...تموم میشم...از منم فقط یدونه تو دنیا هست..
بعد نگاش به گردنبد تهیونگ افتاد. جلو رفت و گردن پسر بزرگ تر رو بوسید: حق نداری اینو در بیاری... همیشه باید گردنت باشه ته
ته گردنبند دایره ای شکل رو که با خون سرخ کوک پر شده بود در دست گرفت و خیره به چشم های کوک، بوسیدش: این گردنبند از خون تو و با عشقت پر شده...چطور از خودم جداش کنم اخه؟..مگه میتونم؟
کوک اروم خندید . بعد بلند شد تا به حمام بره:ته...گفتی لباس جشنم امادست...کی ببینمش؟
تهیونگ به تاج تهت تکیه داد: گفتم ازچند مدل مختلف بیارن تا انتخاب کنیم..
جونگ کوک در حالی که دکمه های لباس مردونه ابی کم رنگش رو باز می کرد، هوم ارومی گفت. لباس رو با دکمه های باز ول کرد و به سمت کمد سفید رنگ رفت تا حوله اش رو برداره. حس کرد نسیم خنکی در اتاق پیچید اما تا خواست به سمت عقب برگرده، دست های مردش دور تنش حلقه شده بودن...
تهیونگ کاملا به پسر کوچک تر چسبیده بود و اون رو در اغوشش پنهان کرده بود. سرشرو روی شانه کوک گذاشت و به نیم رخ جذابش خیره شد: میشه منم باهاتون بیام اقا خرگوشه؟
جونگ کوک سعی میکرد اروم باشه تا قلب بی جنبش اینقدر خودش رو به سینش نکوبه...
نفس عمیقی کشید و بر خلاف کشش شدیدی که به ته داشت، شیطون جواب داد: نمیشه اقا ببره...من نمیخوام با یه گردن کبود بیام تو جشن ته ته...
حوله سرمه ای رنگ رو برداشت و بعد از بوسیدن لب اویزون تهیونگ، به سمت حمام پا تند کرد و سریع در اصلی حمام رو پشت سرش بست و قفلش رو هم زد..
ته مظلوم پشت در حمام ایستاد و به هاله ای از بدن کوک که از پشت شیشه شطرنجی پیدا بود نگاه میکرد.
با مظلوم ترین حالتی که از خودش سراغ داشت حرف زد: قول میدم پسر خوبی باشم جونگ کوکی...
جونگ کوک ریز خندید. بعد از اتفاق دو روز پیش و حال بدش، ته حسابی تغییر کرده بود و یک وجهه جدید از خودش رو برای بهتر کردن حال کوک به نمایش گذاشته بود. البته جونگ کوک گاهی دلش برای اون وجهه ددی طور تنگ میشد اما این تصویر سافت از تهیونگ مغرورش رو هم خیلی دوست داشت.
لبش رو گاز گرفت: واقعا قول میدی؟
ته با چشم های درخشان به در خیره شد: هوم... قول میدم( فقط یکم شیطونی کنم...)
در ذهنش حرفشرو ادامه داد و از تصور تن برهنه کوک بین بازوهاش،لبش رو گاز گرفت.
کوک که خوناشامش رو میشناخت، سرش رو به دو طرف تکان داد: من باور نمیکنم ته ته... یااا برو کاراتو انجام بده من سریع دوش میگیرم میام
ته با صورتی وا رفته به روبه روش خیره بود اما با شنیدن صدای تیک باز شدن قفل، لبش رو لیس زد و وارد حمام شد. در رو سریع بست و قفل کرد و سریع تر از اون دکمه های لباسش رو باز کرد و درش اورد. فصای حمام گرم بود و از رنگ های مشکی و سفید در تزئیناتش استفاده شده بود...
وان مشکی رنگ و دوش با فاصله از اون آویزان شده بود. در شیشه ای حمام رو به دو بخش تبدیل میکرد و بین کوک و ته فاصله می انداخت...
از در شیشه ای عبور کرد. به جونگ کوک که با گونه های هلویی مشغول پر کردن وان بود نزدیک شد و خیلی سریع پسر رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
بخار اب و فضای گرم شده حمام باعث چسبیدن کمی از موهای کوک به پیشانیش شده بودن و این تصویر به همراه دکمه های باز لباس کوک،برای دیوونه کردن ته کافی بود...
کاملا به کوک چسبید و بدن نیمه عضله ای پسر رو بین خودش و دیوار چفت کرد: خرگوشم گیر افتاده؟
کوک سرش کج کرد تا از نگاه گیرای ته فرار کنه: قول...دادی شیطونی نکنیم ته
اب دهانش رو قورت داد. دمای بدنش بالا رفته بود و حس میکرد هر لحظه ممکنه اتیش بگیره...
ته مماس با لب کوک حرف میزد: میخوای بگی دلت شیطونی نمیخواد؟...ولی این بدن داره منو صدا میزنه کوک
بوسه های اروم و تحریک کننده ای رو به گردن کوک هدیه داد. با یک دستش پهلو کوک رو نوازش میکرد و با دست دیگش دمای اب رو تنظیم میکرد تا دوش رو فعال کنه.
از دست شلوارراحتی کوک هم خلاص شد و اون رو به طرفی پرت کرد.حالا کوک با یک باکسر و لباس ابی کم رنگ و دکمه های بازش، بین تهیونگ و دیوار گیر افتاده بود و با هربوسه تهیونگ به گردنش، اروم میلرزید...
ته دوش ابرو فعال کرد و با کشیدن جونگ کوک به سمت خودش، زیر دوش قرار گرفتن. حتی بدن همیشه سرد خوناشام هم در اتش خواستن پسر کوچک تر، مانند یک کوره داغ شده بود.
لباس چسبیده به تن کوک، بدنشرو ظریف تر نشان میداد و این تهیونگ رو حریص تر میکرد. لبش رو به لب های تو پر کوک رسوند و بعد از حلقه شدن دست های پسر کوچک تر دور گردنش، بوسه حریصانه ای رو اغاز کرد.
دستش رو زیر پای پسر کوچک تر برد و با بلند کردنش، فاصله بینشون رو به هیچ رسوند...
...................
هوسوک به راحتی صدای ناله های ته و کوک رو میشنید... چون اتاقش نزدیک ترین اتاق به اون دو نفر بود...
حرصی سعی کرد گوش هاش رو بگیره: لعنت... چرا عایق صدارو فعال نکردی کیم تهیونگ... فاک جیغ دونسنگمو در اورد... شت من چرادارم گوش میدم اخه؟... هی تقصیر تو نیست هوسوکا...تقصیر این گوشای لعنتی ماوراییته... اااه گاد
سعی کرد تمرکز کنه و ذهنش رو خالی نگه داره تا هیچ صدایی رو نشنوه.‌‌..
بعد از این کارش با ااه خوشحالی چشم هاش رو باز کرد و به سمت رگال لباس ها رفت: هممم... چی بپوشم؟
کت های مختلف رو زیر و رو کرد در اخر کت مشکی رنگی با طراحی طلایی و نقره ای انتخاب کرد. جلوی اینه قدی ایستاد و کت رو امتحان کرد: همم خوشم اومد
لباس امتخابیش رو در اورد و در کمدش گذاشت. خواست از اتاق خارج بشه که چیزی حس کرد...
به سمت پنجره رفت و پرده ابی رنگ رو کنار زد. شدت نور ز
یاد بود و تا عادت کرد بهش کمی طول کشید اما با واضح شدن دیدش توانست هیکل سیاه پوش فردی رو که ازش جادوی سیاه ساطع میشد رو ببینه.
فرد سیاه پوش با دیدن هوسوک سریع پا به فرار گذاشت...
هوسوک به پایین نگاه کرد. خب ارتفاع زیاد بود اما مهم نبود!
پنجره رو باز کرد و لبه پنجره ایستاد. لحظه بعد با سرعت درحال دویدن روی دیوار قلعه بود...
خودش رو به جایی که فرد ایستاده بود رساند و کاغذی اونجا دید. اون رو برداشت و راهی که فرد رفته بود رو دنبال کرد...
میتونست گرد و خاکستر جادوی سیاه رو در هوای اطرافش تشخیص بده و این...
چیز خوبی نبود...

.....
شمشیر سیاه کوک...
اون بالاس
یادم رفت بزارم...غلب غرمز

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now