part 1

8.6K 886 183
                                    

مثل بیشتر شب های زندگیش، به ماه عزیزش خیره شده بود. نمیدونست چرا اینقدر به ماه علاقه داره. اونقدر که هرشب جلوی تک پنجره اتاقش نشسته و خیره شده به اون. بیشتروقت ها با این کار توخاطراتش غرق میشد.اونقدر به فکر فرو میرفت که وقتی به خودش می اومد می دید از ماه تو اسمون خبری نیست وخورشید بالا اومده...
امشب هم مثل شب های قبل به ماه عزیزش خیره شده بود. حس میکرد تنها چیزی که میتونه بدون ترس و پشیمونی باهاش حرف بزنه ، همین ماه تنهای تو آسمونه. به یاد گذشتش افتاد. به یاد دلیل تنهایی و حال الانش...

فلش بک * سال۲۰۰۵(م)

تنها صدای هق هق های خودش رو میشنید. نمیدونست چه اشتباهی مرتکب شده که پدرش باید چنین رفتاری باهاش داشته باشه. مگه تقصیر اون بود که ساحره ها طلسم شدن؟
مگه تقصیره اونه که بدون نیرو و معمولی بدنیا اومده؟(اصلا شاید نیرو داره و خبر نداره!!!؟)با اینکه سن کمی داشت، اما خیلی خوب تنفر اطرافیانش رو نسبت به خودش می فهمید. این همه تنفر فقط برای اینکه یه فرد معمولیه و نیرویی نداره، یکم زیاد نیست؟؟
دلش می خواست بره پیش مادرش.(مادری که داشت بدون دیدن پسرش این دنیا رو ترک میکرد). همه اون رو مقصر
حال الان مادرش میدونستند. اما مگه اون خواست بدنیا بیاد و باعث بدتر شدن مادرش بشه؟ مادری که تنها فرد زندگیش بود و عاشقانه می پرستیدش.
اینکه چرا ساحره ها طلسم شدن رو نمیدونست. تنها چیزی که میدونست این بود( هر ساحره ای که نیرو داشته نیروش رو در دوازده سالگی از دست داده). شنیده بود که قبل از تولدش خانوادش خیلی هیجان زده و خوشحال بودن، اما درست وقتی شش ساله شد و خانوادش فهمیدن نیرویی نداره، همه چی برعکس شد. تنها کسی که رفتارش هیچوقت عوض نشده بود، مادرش بود. اون زن در همه حال دوستش داشت حتی الان که منتظر رسیدن زمان مرگش بود...
با فکر کردن به مادر بد حالش گریش شدت گرفت و دلش بیشتر و بیشتر براش تنگ شد. ناگهان، ما بین گریه هاش در با صدای بلندی باز شد و قامت فردی که به اصطلاح پدرش بود، نمایان شد. ترسیده بلند شد و ایستاد. نمیدونست چند ساله که این مرد حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزده. متوجه اشاره های مرد روبروش شد و به بیرون از اتاق قدم گذاشت. یک راست به سمت اتاق مادرش دوید اما با چیزی که دید جلوی در اتاق خشک شد.حس میکرد پاهاش حتی توان یک قدم به جلو رفتن هم نداشته باشن.
چشم های زیبای تنها زن زندگیش بسته بود. با خودش گفت حتما خوابه اما گریه دایه پیرش کنار تخت مادرش چیزه دیگه ای میگفت.جلوتر رفت تا با شنیدن نفس های اروم مادرش
بهش ثابت شه که زندس و فقط خوابیده. اما مشکل این بود که نفس های ارامش بخش مادرش رو نمیشنید. کنار مادرش روی تخت دراز کشید و صداش زد:
جونگ کوک: ما..مان
اما تمام امیدی که داشت هم نابود شد چون هیچ جوابی دریافت نکرد. شوکه بلند شد و رفت سمت در اتاق. ایستاد و برای اخرین بار به صورت خوشتراش مادرش نگاه کرد. بغض کرده بود اما حاضر نبود گریه کنه.تنها قطره اشکی که از چشمای مشکی رنگش چکید و روی گونه های هلوییش افتاد رو با دست کوچیکش پاک کرد. نگاهش رو قبل ازینکه بغضش بشکنه گرفت و به سمت جایی که حکم اتاق رو داشت براش دوید...
یک هفته از مرگ مادرش گذشته بود که پدرش اون رو فرستاد به امریکا.یک پسر بچه هشت ساله، به همرا زنی موسن در یک خانه کوچک و حسابی که ماهانه به اون پول واریز میشد، برای گذراندن زندگی.
فکر میکرد حالا تمام سختی هاش تموم شده، اما تازه بعد از مرگ آجوما مصیبت های اصلی شروع شد....

Mყ Vampire. [Completed]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum