part 27

2K 352 25
                                    


جونگ کوک با حوله سورمه ای به تن و موهای خیسش در اغوش تهیونگ حمل میشد. شیطون خم شد و در گوش ته زمزمه کرد: هنوز حست میکنم ددی...
ته ایستاد و بار دیگه شیطونی لذت بخششون در حمام رو مرور کرد. لبش رو لیس زد و به چشم های براق و شیطون کوک نگاه کرد: اگر بخوای میتونم بازم بهت بدمش خرگوش دیوص...من هنوز گردنت رو کبود نکردم...
کوک با شیطنت خندید و دیگه چیزی نگفت. تهیونگ پسردر اغوشش روروی تخت نشاند و خودش به سمت کمد رفت.
بند حوله سورمه ای رنگ تنش رو محکم تر کرد و حوله کوچک سفیدی رو برداشت و به سمت کوک برگشت. کنار پسر ساکت و لبخند به لب نشست و مشغول خشک کردن موهای اون با حوله کوچک تر شد‌..
کوک تمام مدت به گردن ته و گردنبدی که به گردن داشت، خیره بود. دستش رو جلو برد و روی قلب ته گذاشت. تمرکز کرد تا صدای تپش های اروم قلب نیمه تپنده و سرد پسر بزرگ تر رو، زیر دستش حس کنه...
تپش های اروم ولی یکی درمیون..‌.
کاملا مثل قلب هر خوناشام دیگه ای...
اما این صدا برای جونگ کوک متفاوت بود. براش لذت بخش بود و بهش انرژی میداد...
براش ارامش بخش بود و باهاش حرف میزد...
این تپش های یکی درمیون ، براش متفاوت بود چون قلب خوناشامش بود.‌‌..
تصویر چهره خون الود ته یکبار دیگه جلوی چشم هاش نقش بست و باعث لرزش کوک شد. بدون توجه جلو رفت و سرشرو روی قلب ته گذاشت و دستش رو دور کمر پسر بزرگ تر حلقه کرد. حالا بهتر صدای قلب ته رو میشنید و ارامش میگرفت...
تهیونگ دست از خشک کردن موهای کوک برداشت و اون رو بیشتر در اغوش کشید... بعد از ارتباط با اینده، کوک حساس تر شده بود و این دلیلی بود که ته رفتارش رو کاملا تغییر داده بود. رشته موهای سفید رنگ کوک رو مابین انگشتش میپیچید و کمرش رو نوازش میکرد. میدونست چیزی پسر کوچک تر رو اذیت میکنه پس سعی کرد سر صحبت رو باز کنه: درد نداری بیبی؟
کوک لبخند زیبایی زد که از نگاه ته همدور نموند: نه ته ته...این دومین بارمون بود ولی حسش خیلی عجیب و ممم لذت بخش تر بود...
تهیونگ اروم خندید: این ممکنه بخاطر نشان باشه عزیزم...تو الان جفت حقیقی منی...البته ممکنه بخاطر فراموش کردنتم باشه...تو دیگه واکنشی به لمس شدن نشون نمیدی و حساس نیستی پس یعنی ذهنت اون خاطره بد رو فراموش کرده...
جونگ کوک اروم تایید کرد و سکوت بینشون شکل گرفت...
ته بوسه ارومی به موهای کوک زد: نمیخوای بهم بگی؟
جونک کوک از پایین به ته نگاه کرد: چی رو ته ته؟
تهیونگ دستش رو به گونه کوک رسوند و نوازشش کرد: اینکه چی دیدی که اینقدر پریشونت کرده ماه من
کوک غرق در ارامش نوازش های ته بود و سکوت کرده بود. ته باز هم سوالش رو پرسید: یکی یدونه؟...حرف نمی زنی؟
و باز هم سکوت نصیبش شد...
بلند شد و روی تخت دراز کشید. جونگ کوک در سکوت بهش خیره بود. لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد.
جونگ کوک رفت و اروم در اغوش ته جا گرفت. تهیونگ سرش رو کج کرد و عطر موهای نم دار کوک رو نفس کشید پسر کوچک تر رو مثل یک بچه کوچک در اغوش گرفته بود و به خودش میفشردش. باز هم شروع به نوازش موهاش کرد: میخوای بدونی...چطور تبدیل شدم؟
میدونست چیزی که کوک در اینده دیده، بی ربط به خودش نیست...
چشم های خیس و ترسیده جونگ کوک رو وقتی بهش نگاه میکنه رو میتونست راحت بخونه...
اون میترسید از دستش بده...
درست مثل خوده ته...
چشم های خیس شده کوک رو بوسید: من هیچوقت تو رو تنهانمیزارم خرگوشی... پس چشم های خوشگلتو خیس نکن عزیزم
بعد بیشتر از قبل پسر رو به خودش فشرد: من دوبار تبدیل شدم...یبار وقتی حسابی زخمی بودم و امیدی به زنده موندنم نبود و یکبار هم تو نبرد سیصد سال پیش با سم....
کوک فین فین کیوتی کرد: چجوری ته ته؟
ته مشغول نوازش دوباره موهای کوک بود : من یه ژنرال بودم جونگ کوکی...به عالیجناب گنگ مین خدمت میکردم...
صدای خنده ریز جونگ کوک رو شنید. به چشم های پسر کوچک تر نگاه کرد: هیی...تو الان به من خندیدی؟
کوک کیوت سرش رو تکان: نه...فقط تصورت کردم تو لباس نظامی قدیمی با موهای بلند... تو خیلی جذابیا
ته ابرویی بالا انداخت و ادامه داد: تو نبرد بین نیروهای شورشی که تو قصر اتفاق افتاد حسابی زخمی شدم...چیز زیادی یادم نمیاد اما اگر ساحره خوناشاما منو پیدا نمیکرد حتما مرده بودم... کنار دریاچه خروجی قصر منو پیدا کرد و اونجا با جادوش منو تبدیل به خوناشام کرد...اممم یجورایی عضو اولین خوناشامام...تو نبرد با گرگینه ها اون خیلی صدمه دید...خانوادمم بخاطر من خوناشام شدن...خواهرم و پدر و مادرم...ما خانواده کوچیک و خوشبختی بودیم...
لبخند غمیگینی روی لب هاش شکل گرفت . کوک جلو رفت و لبش رو کوتاه بوسید:بعد چیشد ژنرال ته ته...
ته اروم خندید: خب حدودا صد سال بعدش ما کریس هیونگ رو پیدا کردیم...اون حالش زیاد خوب نبود و من و خواهرم دوباره به خوناشام تبدیلش کردیم...از اون موقع اونم شد هیونگمون ولی کاش نمیشد...
نفس عمیقی کشید: سم اون زمان یه سیاه بال رانده شده بود...اجازه ورود به محل خوناشاما و گرگینه ها رو نداشت ...اما وقتی جواب نه از ساحره ما شنید، عصبانی شد و برای خودش دارو دسته تشکیل داد...اون رئیس گرگینه و خوناشاما رو کشت و ما بعد فهمیدیم کریس هم بهش کمک میکنه... تو جنگ سیصد سال پیش خانوادمو ازم گرفت...حتی خانواده یونگی، جیمین و خیلیای دیگه...اگر نامجون و جین نبودن، اونجا دیگه حتما مرده بودم...اونا دومین بار تبدیلم کردن
چند دقیقه سکوت برقرار شد.
ته از یاداوری اون روزها غمگین شده بود. پسر کوچک تر رو بیشتر به خودش فشرد: سم دنبال قدرت بود...هنوزم هست...ما فکر میکردیم مرده اما هنوز زندست و حالا برگشته...نمیدونم چقدر خطرناک تر از قبل شده...ولی جونگ کوکی...من نمیزارم نقشه هاش درست پیش برن...
کوک دستش رو روی پوست سینه ته میکشید: یادمه یونگی هیونگ یه استادداشت که اون کتابو بهش داده...اونم میشناسی ته ته؟
تهیونگ کوتاه لب کوک رو بوسید: استاد لی مرد خیلی مشهوری بود...تو هرچیزی مهارت داشت و خودش ذره ذره اون کتاب رو باز سازی کرد...تو اتیش سوزی بعد از جنگ سوخت... شاگرداش الان عضو متحدامونن
یک بار دیگه لب کوک رو بوسید: منو معتاد کردی به لبات کلوچه...بلند شو لباسمونو انتخاب کنیم توله...
هردو بلند شدن تا به سمت رگال لباس ها برن اما ته دوباره ایستاد و کوک رو به اغوش کشید: یادم رفت...باید ازت یه قول بگیرم کلوچه...
کوک کمر ته رو نوازش میکرد: چه قولی؟
ته اروم جواب داد: چشم های خوشگلت... حق ندارن بخاطر من اذیت بشن...حق نداری خیسشون کنی...هر اتفاقیم که بیفته...
کوک از یاداوری چیزهایی مهدیده بود دوباره بغض کرد و حالش که کمی بهتر شده بود، باز بدتر شد اما خودشرو کنترل کرد و محکم تر تهیونگ رو بغل کرد...
ته با پسر در اغوشش به سمت لباسارفت: حق نداری خوشگل کنیا...اگر کسی بد نگات کنه تنبیت میکنم کلوچه
میخواست از تمام فرصت هاش در کنار کوک استفاده کنه...
اینده نامعلوم بود و هرلحظه تغییر میکرد...
دلش نمیخواست بعد حصرت چیزی رو بخوره...
..................
هوسوک بلخره تونست فرد سیاه پوش رو بگیره. همینطور که پیام ذهنی برای همه میفرستاد، اون رو به حیاط پشتی قلعه برد...
زودتر از خودش همه اونجا جمع بودن.
نامجون با اخم به فرد کتک خوردن نگاه کرد: این کیه
هوپ فرد رو هل داد و روی زمین انداخت: نمیدونم...داشت کشیک میداد قلعه رو... و من جادوی سیاه حس کردم...منبعش از اونه
جین با اخم جلو رفت: جادوی سیاه...بنظرتون انسان تسخیر شدس؟
جلوتر رفت و ماسک فرد رو از صورتش کند. پوست تیره و زرد رنگی داشت و چشم هاش..
چشم هاش رو هاله ای از رنگ خاکستری پوشانده بود..‌
نیشخندی زد:درست گفتم..
چانیول کنار فرد که بنظر اصلا در این دنیا نبود، نشست: بنظر میاد طلسم هم شده
لحظه بعد مرد سیاه پوش، خون غلیظ و مشکی رنگی رو بالا اورد و به زمین افتاد.
ته و کوک همون لحظه وارد حیاط شدن. چشم های مرد سیاه پوش در یک لحظه قرمز شد و به سمت جونگ کوک برگشت. میخواست به اون سمت حمله کنه که جیمین پیش دستی کرد و ضربه ای به سرش وارد کرد.
ته ، جونگ کوک رو پشت سرش برد اما کوک دوباره جلو اومد. حس میکرد اون مرد حرفی برای گفتن داشت اما فرصتی بهش داده نشد...
هوسوک نامه ای که از مرد به جا مونده بود به ته داد: این وقتی میخواست فرار کنه افتاد
ته تکه برگه رو باز کرد : مواظب خودت باش گنج من...بزودی همدیگه رو میبینیم
عصبانی برگه رو در دستش فشرد: اون لنتی... محافظت از قلعه باید بیشتر از قبل باشه... و
سکوت کرد و بعد ادامه داد: و هممون باید حواسمون به کوک باشه...اون خیلی زود میاد... فکر کنم زمانش رسیده
بدن مرد بی هوش شده،به همراه نامه به خاکستر سیاه رنگی تبدیل شد. جونگ کوک اروم بازوی ته رو نوازش کرد: نگران نباش...باشه؟
ته نگاهش رو خیلی عادی از خاکستر گرفت و دستش رو دور کمر کوک حلقه کرد. بعد لبخندی زد.
هر کس مشغول کاری بود... هوپ و بکهیون امنیت قلعه رو بالا بردن و چان لیست مهمان ها رو یکبار دیگه چک کرد. چیز مشکوکی نبود...
جین و نامجون افرادشون رو در حالت اماده باش گذاشته بودن و به اون ها گوشزد می کردن که چه موقع از مهارت هاشون استفاده کنن تا اسیب کمتری به بقیه برسه...
یونگی هم مشغول گوشزد کردن کارها و روش محافظت به گرگینه هاوخوناشام ها بود.
تهیونگ روی ردیف بالایی ایستاده و تمام افراد رو زیر نظر گرفته بود.
دستی به ارومی دور کمرش حلقه شد: الان دقیقا شبیه یه ژنرال بنظر میرسی ته ته
تهیونگ اروم خندید: شیطونی نکن کلوچه شیرین
کوک بوسه کوتاهی به کمر ته زد و بعد کنارش ایستاد. به تکاپو افراد حاضر در قلعه نگاه میکرد: من اینقدر مهمم ته؟...چرا باید جون هزاران نفر بخاطر من به خطر بیفته...
ته نیم نگاهی به چهره آشفته شده کوک انداخت. دستش رو دورشونش حلقه کرد: تو اونقدر ارزش داری که این کوچکترین کاریه که میتونیم انجام بدیم برات...
کوک به خودش لرزید. چنین چیزی رو دلش نمی‌خواست...
جیمین سرفه تو گلویی کرد و توجه اوندو نفر رو به خودش جلب کرد: ببخشید مزاحمتون شدم...
با لبخند گفتو بعد ادامه داد: لیست غذا ها رو آوردم...و یه چیزی
بهشون نزدیک تر شد و با خیره شدن در چشم هاشون، ارتباط ذهنی برقرار کرد: بنظرم چندتا از اون انسانایی که مسئول غذا ها هستن، مشکوکن... من چند نفر بپا گذاشتم اونجا... برای جلوگیری از هر اتفاقی، امشب بهتره چیزی نخوریم...یه حسی بهم میگه نفوذی داریم...
تهیونگ اخمی کرد و سرش رو به نشانه باشه تکان داد.
......
هعی...
اخراشه دیگه...
غلب

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now