part 30

4.3K 494 148
                                    


ته و چان و بکهیون منتظر هرگونه حرکت مشکوکی بودن اما حتی یک سنجاب هم اون اطراف نبود...
ته با یونگی و جیمین که زیر اب بودن ، ارتباط برقرار کرد: اون اطراف شخص مشکوکی میبینید؟
یونگی مشکوک به اطراف نگا میکرد: نه اما یه حس عجیبی دارم...
ته اخم کرد: چجور حسی؟
جیمین جواب داد: یه حس مثل اینکه انگار تو تله افتادیم...
ته با دیدن سایه ی سیاه شخصی بلندشد: از اب بیاین بیرون...بیاین پیش ما و تبدیل شین
ته جلو رفت تا مردی که داشت به این سمت میدوید رو ببینه...
اون رو شناخت. دارک بود...
شمشیرش رو بیرون کشید اما در چهره دارک اثری از اینکه بخواد حمله کنه نبود...
اما با دیدن سیاهی در حال افزایش پشت سر دارک، نظرش عوض شد...
با صدای بلند ته همه اماده حمله شدن: تغییر شکل بدین...حالااا
همون لحظه یونگی با افرادش هم از کنار به اونها حمله کردن...
کریس شمشیرش رو بیرون اورد و به سمت ته یورش برد. دو برادر باهم درگیر شدن و هرکدوم ضربه دیگری رو دفع میکرد..
پوزخند روی لب هاش بود و وقتی به ته نزدیک شد ، با خباثت حرف زد: فکر کردی... میتونی نجاتش بدی؟
ته بدون جواب دادن ضربه ای به شکم دارک زد و اون رو از خودش دور کرد: خفه شو...
دارک با تمسخر خندید و ضربه ای به بازو ته با شمشیرش زد. تهیونگ عقب رفت. زخم با شمشیر نقره ای بود و به این زودی ها خوب نمیشد. هیسی کشید و قوی تر از قبل به دارک حمله کرد.
دارک از خودش دفاع کرد: باهاش خداحافظی کردی؟ بهتره کرده باشی...چون دیگه نمیبینیش..
تهیونگ پوزخندی زد و لحظه بعد زخم عمیقی روی پهلو دارک به جا گذاشت: تو نمیتونی منو بکشی...اینو یادت رفته؟
دارک روی زمین زانو زد و اخی گفت اما بعد با تمسخر خندید: تو نمیمیری اما اون میمیره...
تهیونگ با اخم به دارک نگاه کرد. خوناشام زخمی بلند شد: اون طلسم شده بود و سم به راحتی پیداش کرد...الان جاییه بدون هیچ محافظی و تک و تنها...بنظرت زنده میمونه؟
تهیونگ شوکه به دارک نگاه میکرد...
چی داشت میگفت؟
چشم های غمگین خرگوشش رو به یاد می اورد...
فکر کرد...
نگاهش رو به یاد اورد... بوی خداحافظی میداد...
چطور نفهمیده بود؟
جمله جونگ کوک در ذهنش زنگ زد(بخاطر محافطت از تو...هرکاری میکنم...اینو میدونی؟)
با سوزش دوباره بازوش به خودش اومد و اینبار شمشیرش بی اختیار سینه دارک رو نشونه گرفت...
شوکه به صحنه روبروش نگاه میکرد...
چان سر مردی که با جادو سیاه طلسم شده بود رو جدا کرد و به پشت برگشت...
با دیدن دارک و تهیونگ، زمان براش متوقف شد...
برای همه همینطور بود...
با شوک به صحنه تراژدیک روبه روشون نگاه میکردن...
دارک لبخند زد‌.
با لبخند به ته نگاه کرد و خودش شمشیر رو از قلبش بیرون کشید...
شمشیر از دست ته افتاد و جلوی دارک زانو زد. اون مرد هیونگش بود...با تمام بدی هاش، هنوز دوستش داشت...
شوکه دست لرزونش رو به سوراخ سینه دارک رسوند:ه..هیونگ
اشک رو گونش چکید. دارک اروم خندید...
هنوز هم میخندید...
دستش رو جیب لباس مشکی رنگش کرد و شیشه کوچکی که تا نصفه پر از خون بود رو در اورد. بدنش داشت تحلیل می رفت پس بزور شیشه رو به دست ته داد: ساخ..ساختمان ایی دی...بخش اصلی ...تو ازمایشگاه...بیلی نونا...اونجا..ست...نجاتش بده...
سرفه کرد و بی حال تر از قبل ادامه داد: جونگ..کوک...نجاتش بده...و خون اون..و من نونا رو... بیدار میکنه...
بعد چشم هاش به ارومی روی هم افتاد و در اغوش ته سقوط کرد...
...............‌‌.
با ضربه ای که به سینش خورد، به عقب پرت شد و سرفه خون الودی کرد...
با درد به برادرش نگاه کرد اما بلند شد و دوباره ایستاد...
سم نگاه بی حوصله ای به اون دو انداخت.
کوک سعی کرد تمرکز کنه...
پدرش و برادرش بهش حمله کردن و اون تونست با یه حرکت سریع اون دو رو زمین بزنه...
بغض کرده بود و با غم به بدن بی جون پدر و برادرش نگاه میکرد...
درد باعث میشد چشم هاش تار ببینه...
سم بعد از ترمیم پهلوی زخمیش، بلند شد و به سمت کوک رفت.
کوک هم بلند شد با تمام توان سعی کرد به سم ضربه بزنه...
تمام نیروش رو در دست هاش جمع کرد و بعد به شمشیرش انتقال داد.
لحظه بعد شمشیرش از بدن سم رد شده بود و خون الود بود...
سم با نیشخند به سمت کوک برگشت و ضربه ای به کمرش وارد کرد. بعد روی زمین زانو زد.
کوک خشک شده بود...
حس میکرد از جای دست سم یخ وارد بدنش میشه.هیچ جوره نمیتونست تکون بخوره...
چشم هاش بزور میدیدن و بدنش روی زمین افتاده بود...
سم روی صندلی نشست و به جونگ کوکی که در حال یخ زدن بود نگاه کرد: این طلسم خیلی قویه...بزودی منجمد میشی ...اینجوری بردنت راحت تره گنج من...از چیزی که فکر میکردم ماهر تر بودی برای همین تا الان در گیرت بودم... ااه فقط از اول باید منجمدت میکردم..
دستش رو روی زخم خودش که خون سیاه رنگ ازش خارج میشد، گذاشت تا درمانش کنه.
کوک به در کلبه خیره بود و قطره اشکش مابین موهایی که حالا کاملا به رنگ نقره ای در اومده بودن محو شد..
دلش برای تهیونگ و اغوشی که چند ساعت پیش تجربش کرده بود تنگ شده بود...
با هر نفسی که می کشید، تک به تک سلول های تنش تیر میکشیدن...
چشم هاش هر لحظه بیشتر از قبل روی هم می افتادن...

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now