part10

2.9K 499 119
                                    

دارک به پسر سیاه پوش کارت مشکی رنگی رو نشون داد.
پسر کنار رفت : درو باز کنید
بعد از باز شدن در، دارک وارد عمارتی که شبیه یک قصر مجلل بود، شد . مستقیم به سمت بزرگ ترین اتاق رفت .
سه تقه با مکس به در زد : باز کن...منم
در اتاق به ارومی باز شد و بلافاصله بعد از ورود دارک بسته شد.
دارک تعظیم کوتاهی کرد .
...: چیشد؟ کارتو انجام دادی ؟
دارک: یکم بیشتر بهم وقت بده
...: کجاست ؟
دارک: جاش امن و قابل دسترسه...خونه تهیونگه
...: داداش کوچولوت درباره نقشت میدونه ؟
دارک: قرار نبود پای اون وسط کشیده بشه
فرد نشسته پشت میز تکخندی زد : راس میگی... پس به نفعشه کاری نکنه که جونش به خطر بیوفته کریس
دارک: اسم من دارکه نه کریس...اون هیچ کاری نمیکنه
با تعظیم دیگه ای برگشت تا از اتاق خارج بشه اما با شنیدن صدای دوباره فرد، سرجاش ایستاد.
...: هرچی زودتر کارتو تموم کنی...زودتر خلاص میشی...بهش سر بزن...حواست باشه تو و برادرت نباید جذب یه ساحره بشید...این یه اخطاره دارک
و با نیشخندی که تمام نقشه های شوم تو سرش رو لو میداد، به دارک نگاه کرد. دارک به سرعت از اون مکان نفرین شده خارج شد.
دید که ساعت ماشینش عدد۱۱ شب رو نشون میده.
با تمام سرعت ماشینش رو روند تا به خونه برادرش برسه. جای پرت و کم رفت و امدی ، ماشینش رو پارک کرد .
به ساختمون دوازده طبقه نزدیک شد و اطرافش رو از نظر گذروند .
وقتی دید هیچ کس تو خیابون نیست ، با یه جهش بلند شروع به بالا رفتن از ساختمون کر د...
با رسیدن به تراس خونه تهیونگ ، بین درخت های بلندی که جنگل کوچکی رو تشکیل داده بودن ایستاد.
چشم هاش رو ریز کرد تا دید بهتری به داخل خونه داشته باشه . با دیدن هال و اشپزخونه خالی، حدس زد که اون دو نفر باید در طبقه دوم باشن.
به اتاق خواب تهیونگ نگاه کرد.
اون دو نفر رو دید درحالی که تهیونگ داشت موهای جونگ کوکی که با لبخند تو بغلش و تکیه داده به سینش نشسته بو د رو نوازش میکرد.
عصبانیت و حسادت به جونش افتادن اما دلیل اصلیش رو نمیدونست. مصمم شد که هرچه زودتر کارش رو انجام بده پس وارد خونه برادرش شد . با صدای بلندی تهیونگ رو صدا زد.
دارک: تهیونگ....کیم تهیونگگ
تهیونگ و جونگ کوک هردو شوکه شدن .
تهیونگ از اینکه برادرش اینجاست و جونگ کوک از اینکه صدای یک فرد غریبه رو شنیده بود .
بوسه ای رو پیشونی جونگ کوک گذاشت تا ارومش کنه.
نمیدونست چرا جونگ کوک بیش از حد ترسیده.
ته: هیشش اروم باش کوک...اون دارکه
کوک: د. .دا.رک ؟
ته: هو م
کوک: دارک کیه؟
ته : بیا بریم پایین تا بهت بگم
دست جونگ کوک رو گرفت و با خودش پایین برد.
نمیتونست جونگ کوک رو تنها بزاره حتی تو اتاق وقتی که برادرش تو خونشه...
دارک با دیدن جونگ کوکی که بنظر ترسیده میومد ، نیشخندی زد.
تهیونگ با دیدن رفتار برادر بزرگترش اخمی کرد : چیشده اومدی اینجا هیونگ؟...اونم بی خبر و بدون حتی در زدن
تقریبا حرصی گفت تا به برادرش بفهمونه از این مدلی اومدنش اصلا راضی نیست.
دارک: چیه؟...اجازه ندارم بیام خونت تهیونگ ؟... چند روز پیش که از اومدنم خوشحال شدی.
جونگ کوک با صدای ارومی پرسید: چند روز پیش ؟
تهیونگ حرصی به برادرش که معلوم نبود چه مشکلی داره نگاه کرد .
سعی کرد با اروم ترین حالت ممکن حرف بزنه : اره کوک . .. اون موقع تو خواب بودی
کوک: اها
تهیونگ متوجه لرزش نامحسوس بدن جونگ کوک بود.
دستش رو دور شونش حلقه کرد و کنار هم رو مبل دونفره نشستن.
جونگ کوک خیره به دارک بود و نامحسوس میلرزید.
ته: کوک..چیشده؟...سردته؟...چرا میلرزی؟
جونگ کوک با صدای لرزونی جواب داد و با چشم های لرزونش به تهیونگ نگاه کرد .
کوک: نمیدونم ته...فقط حس بدی دارم ولی...نمیدونم چرا
تهیونگ نگاهش رو از جونگ کوک لرزون گرفت و به برادرش که با نیشخند بهشون خیره بود ، داد .
خیره به دارک حرف زد: کوک ...بلندشو بریم تو اتاق
کوک: برادرت اینجاست ته
ته: پاشو
بلندتر از قبل گفت و خیره به چشم های شیطون دارک بلند شدن.
جونگ کوک خواست به دارک احترامی بزاره اما تهیونگ نذاشت و به سمت اتاق رفتن .
کوک: تو حتی نزاشتی خودمو بهش معرفی کنم ته
ته: لازم نیست اینا...نگاه کن چجوری میلرزی
جونگ کوک رو در یک طرف تخت خوابوند .
ته: همینجا میمونی بیرون نمیای کوک...باشه ؟
کوک: چرا ته ته؟
ته: یاااا...الان کیوت نشو...همین که گفتم بیرون نمیای
جونگ کوک سرش رو به نشونه باشه تکون داد.
نمیدونست چرا اینقدر خوابش گرفت وقتی که اومد تو اتاق.
تهیونگ تا زمانی که تپش تند قلب جونگ کوک اروم شد ، همونجا نشست .
با بخواب رفتن کوک ، از اتاق بیرون رفت و درش رو بست.
دارک هنوز با نیشخند روی مبل نشسته بود .
تهیونگ با عصبانیت به طرفش رفت.
ته: چیکارش کردی؟.. .
دارک قیافه بی خبری به خودش گرفت : من نمیدونم درباره چی حرف میزنی داداش کوچولو
تهیونگ حرصی به سمت برادرش هجونم برد .
ته: خیلی خوب میدونی چی میگم...داشتی چه غلطی میکردی. .
دارک: یجور رفتار میکنی انگار به عشقت صدمه زدم
ته: اره زدی...فکر کردی اگر ده دقیقه بیشتر اینجا میموند چی میشد .. اره؟...اون یه ساحرست کریس
دارک با خشم بلند شد: بهت گفتم...به من نگو کریس
ته: چیه؟...یاد گندی که زدی میوفتی کریس ؟
دارک خشمگین نفس میکشت .
ته: اون طلسم کوفتی رو از کجا اوردی؟...چرا روی جونگ کوک امتحانش کردی...ها؟..چه غلطی داری میکنی
دارک بدون هیچ واکنشی حرف زد: میخوامش
تهیونگ اروم ایستاده بود و این برای دارک یه زنگ خطر بود .
ته: چی...گفتی ؟
دارک: بخاطر امنیت خودت بزار اون با من بیاد
تهیونگ خندید: امنیت من؟...اها بخاطر من داری چنین کاری میکنی... چرا یادم رفته بود...تو همه کار بخاطر من میکنی ... حتی کشتن خانوادت
اخر جملش رو با لحن سردی گفت.
ته: از خونه من گمشو بیرون...فک میکردم تو هیونگ منی ولی...هیچی نیستی...حتی ارزش نداری که اسم روت بزار م
بدون هیچ پشیمونی برگشت به سمت اتاق خوابشون .
دارک: تهیونگ...تو نباید اونو دوس داشته باشی... بزار با من بیاد
ته: من حق ندارم دوسش داشته باشم ولی باید بزارم با تو بیاد تا هر غلطی خواستی باهاش بکنی؟...حسادتت همیشه گند میزنه به زندگیت
حرف هاش رو با لحن سردی زد و برادرش رو با خاطراتش تنها گذاشت .
وارد اتاق شد و به صورت غرق در خواب جونگ کوک نگاه کرد.
مدت زیادی باهم نبودن اما این وابستگی عجیب و زیادی که بدنش داشت به پسر خوابیده نشون میداد رو درک نمیکرد .
کنار جونگ کوک روی تخت دراز کشید.
از صدای اروم قلبش لذت میبرد.
حضور دارک رو حس نمیکرد پس نفس راحتی کشید.
از حرف هایی که به برادرش زده بود حس بدی داشت اما خودش رو قانع کرد که تقصیر د ارک بوده .
با فکر به خانواده ای که قبلا داشتن و لبخند هایی که روی لبشون بود، دلش فشرده شد.
خیلی خوب صحنه مرگ خواهرش اونم توسط برادرش رو به یاد داشت . صدای خواهرش تو گوشش پیچید
( فرار کن...برو تهیونگ...هیچوقت به کریس اعتماد نکن ته...باعث وضع الانمون اونه...تا جایی که میتونی ازش دور شو...برو...)
و لحظه بعد چاقو از جنس نقره قلب خواهرشون رو سوراخ کرد .
تمام اینها به دست برادرش انجام شده بود....
به خودش اومد و با بستن چشم هاش سعی کرد صدای خواهرش رو فراموش کنه اما صحنه ای که دارک چاقو از جنس نقره رو وارد قلب بیلی کرد رو ، نتونست فراموش کنه.
اون بر خلاف حرف خواهرش به دارک اعتماد کرده بود.
حرف ها ش رو وقتی که گفته بود، تحت تاثیر یه جادو اون بلا رو سر خواهرش و افرادشون اورده ر و باور کرده بود اما الان دوباره تبدیل به همون قاتل شده بود.....

دارک.... خب من نظری ندارم....
راستی شما به زندگی دوباره اعتقاد دارید؟⁦••
شاید لازممون بشه••
من ووت دوس دارما⁦(^^)⁩

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now