part 3

3.9K 644 198
                                    


*سه ماه بعد*

*جونگ کوک*

(از اون شب همه چی تغییر کرد.ازاولین شبی که با تهیونگ گذروندم وخیره شدیم به ماه، تغییر کرد، همه چی!! وقتی با تهیونگم انگار یکی دیگم.!!
این سه ماه که گذشته ما خیلی صمیمی ترشدیم. البته از صمیمی بودن رد شدیم!!
قبلا به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم، راستش خود عشق رو هم باور نداشتم، اما الان تهیونگ رو دوست دارم. خیلی دوست دارم.دلم میخواد همیشه پیش من باشه.
خیلی وقته نه هوپی هیونگ رو دیدم نه یونگی هیونگ رو!
البته با هوپی هیونگ تلفنی حرف زدم اما دلم براشون تنگ شده...امروز میخوام برم شوگا هیونگ رو ببینم.دلم برای اونم تنگ شده!
از وقتی ته رو دیدم بقیه رو یادم رفته و این معذبم میکنه. جدیدا یه حس های عجیب هم دارم. خیلی از صحنه هارو قبل از اتفاق افتادنشون بصورت گنگ میبینم. خب من میتونم تقریبا بعضی وقت ها اینده افراد رو ببینم اما چون از نیروم استفاده نمیکنم روش کنترلی هم ندارم.
اما تصویر هایی که میبینم مربوط به اینده خودمه انگار. و وقتی تو خواب هام میبینمشون سریع از خواب میپرم.
دلم برای اتاق خودم تنگ شده ها اما ازاینکه اومدم به خونه ته خیلی خوشحالم. کنار ته میخوابم، باهاش غذا میخورم، باهاش بیرون میرم...درواقع تو هرکارم یه ردی از ته هست. حتی وقتی از خواب میپرم ته منو اروم میکنه.عاشق خودش و کاراشم.)
رسیدم به بار یونگی هیونگ. یادداشت امروزم رو هم تو گوشیم با تاریخ امروز ذخیره کردم و وارد بارشدم.
تقریبا یک ماه پیش من اومدم پیش ته و همون موقع یونگی هیونگ بار روبه روی خونه ی تهیونگ رو خرید. ازاینکه نزدیک به ماست خوشحالم،اما رفتار هاش عجیب شدن. دیگه مثل قبل نیست، سردتر شده و این اتفاق ها درست بعد از اومدن تهیونگ و اشنا شدنشون اتفاق افتاده. در هرصورت هنوز هیونگ خوابالو منه.
دیدمش که مثل همیشه با تیپ شیکش داره افرادش رو چک میکنه. باذوق رفتم سمتش.
کوک: سلااام هیووووووووونگ..
میخواستم کل دل تنگیم با این جمله بره. بایه لبخند جوابم رو داد.
شوگا: اوه...اوووه ببین کی اینجاست...دونسنگ ما .. چیشده که مغز فندقی دونسنگم یادی ازهیونگ قدیمیش کرده؟؟؟
شرمنده سرمو انداختم پایین و لبام رو اویزون کردم.
با اعتراض گفتم: هیوونگ...اینجوری نگو..
دستشو گذاشت زیرچونمو سرمو اورد بالا.
شوگا:چچچ...تو دونسنگ خیلی لوسی هستیا..
شیطون خندیدم: هیونگم لوسم کرده..
پریدم بغلش. اگر ته اینجا بود میکشتم. نمیدونم چرا این دوتا از هم متنفرن با اینکه فقط چندبار همو دیدن.

*یونگی*

ساحره کوچولو بلاخره دلش تنگ شد و اومد دیدنم.
این بار رو گرفتم چون نزدیک خونه اون جنازه عوضیه و از شانس خوبم این ساحره کوچولو هم اونجاست. میتونم هردو رو باهم زیر نظر داشته باشم. گرگینه ها رابطه خوبی با ساحره ها ندارن. البته الان هم دیگه ارزشی ندارن چون نیرویی ندارن. فقط این کوچولو که اینم بزودی میمیره. من نمیخوام به جونگ کوک صدمه بزنم اما اگه دستور اون اجوزه رو انجام ندم جون جیمینی و کل گرگینه ها به خطر میفته و من نمیخوام بخاطر یه بچه کل گرگینه ها ازبین برن.(فعلا نمیخوام)

Mყ Vampire. [Completed]Kde žijí příběhy. Začni objevovat