حالا من صدایِ خنده هاتو از کجا بیارم وقتی دلم تنگ میشه؟
..............................................
بازی بین جونگ کوک و جی و دیانا و جین شوخی شوخی تموم شد ولی یه دختر جدی جدی مُرد. حالا جونگ کوک و جین بعد 2 سال برمیگردن امریکا، بدون اینکه بدونن س...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
بعد از سالها دوباره برگشتم به همون کلیسایی که توش بزرگ شدم. یادم اومد توی بچگیهام خدا رو حس میکردم. ولی نمیدونم حالا کجاست. بلند داد زدم:
_ خدایا...
صدایی از پشت سرم گفت:
+ بله؟
کمی مکث کردم و گفتم:
_ آخه آدم انقدر بيشعور؟
دیانا خندید و اومد ردیف جلو.
دیانا _ خدا اینجا آنتن نمیده... باید بری جلوتر.
اینو گفت و رفت جلوی محراب. چشمام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
_ خدای بچگیهام... صدام رو میشنوی؟ نمیخوای يه كاري براي دل شکستهی من بكنی؟ خدایا... من هیچی ازت نمیخوام به جز یه ذره آرامش... اگه همینم نمیتونی بهم بدی پس تو خدا نیستی.
دیانا _ نزن این حرفا رو... سنگ میشیا.
چشمام رو باز کردم. دیدم آروم اومد و کنارم نشست.
دیانا _ نمیخوای تمومش کنی؟
_ چطوری تمومش کنم؟
دیانا _ تو که الان جونگکوک رو داری. دیگه چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ اون دوستت داره، عاشقته، حتی بیشتر از جین.
خندم گرفت. خندهای تلخ.
_ میدونی سختتر از دل کندن از جین چیه؟
برگشتم سمتش و گفتم:
_ دل بستن به جونگکوک!
دیانا آه عمیقی کشید و فقط نگام کرد.
همه ميگن گذشتهها گذشته... بي خيال... زندگي کن... همه نميدونن گذشتههاي با تو هيچ وقت نميگذره، هميشه هست. گذشتهي من با تو... زندگيه منه!
دیانا _ صبر داشته باش. این تازه اولشه. همیشه همین طور عاشق نمیمونه...
برگشتم طرفش. با لبخندی تلخ گفت:
دیانا _ جونگکوک رو میگم...
چند ثانیه مکث کرد و به آرومی ادامه داد.
دیانا _ تو هم یه روز میفهمی نگاه کردن توی چشماش چه حالی داره؛ میفهمی بیاحساسیهاش و سرد بودنش چه دردی داره؛ تو هم یه روز حضورش رو، آغوش گرم و پر از آرامشش رو کم میاری. تو حسرت بودنش میسوزی...
سرش کمی چرخید طرفم.
دیانا _ تو هم یه روز مثل من عاشقش میشی... مطمئن باش.