حالا من صدایِ خنده هاتو از کجا بیارم وقتی دلم تنگ میشه؟
..............................................
بازی بین جونگ کوک و جی و دیانا و جین شوخی شوخی تموم شد ولی یه دختر جدی جدی مُرد. حالا جونگ کوک و جین بعد 2 سال برمیگردن امریکا، بدون اینکه بدونن س...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
چقدر خوبه نیستی که ببینی. روزها داره پشت سرهم میگذره. ساعتها... دقیقهها... حتی ثانیهها هم دیگه به داد من نمیرسن. اونوقت من همین جوری دلتنگت نشستم.
دلم واسه همین سوخت. واسه حماقتم، واسه تموم چیزایی که میتونستم داشته باشم و الان ندارم. و الان درگیر همین حس احمقانهام. افسوس!
یه روزایی بود که میتونستم عاشقت باشم، میتونستم احساساتم رو خفه نکنم، نترسم، ولی حالا باید به جای خالیت نگاه کنم.
افسوس!
حالم دیگه داره از این کلمه بهم میخوره. هنوز هستن لحظههایی که خوب ازشون استفاده نکردم، و من هنوز ایستادم، بدون اینکه برگردم و به عقب نگاه کنم.
جین _ باز که تو فکر و خیالی...
قبل اینکه بهم برسه صورت خیسم رو پاک کردم. اومد و کنارم ایستاد.
جین _ باید بگم رمز ورود اینجا رو عوض کنن که دیگه نتونی بیای بالا.
خندیدم و سرم رو انداختم پایین ولی دوباره دلم لرزید و اشک تو چشمام جمع شد. روم رو برگردوندم که نبینه ولی شنیدم که گفت:
جین _ ای کاش انقدر خودت رو از من پنهون نمیکردی.
روی صورت خیسم دست کشیدم و با صدایی که از بغض بدجور گرفته بود گفتم:
_ انقدر بیاراده و مسخره شدم که از خودم هم بدم میاد. نمیخوام منو تو این حال ببینی.
جین _ هرکی ندونه من که میدونم چی رو داری پنهون میکنی.
_ چیو؟
جین _ درد...
درحالی که باقیموندهی اشکام رو پاک میکردم، برگشتم و با تعجب بهش خیره شدم. تو چشمهای خیسم بیتردید خیره شد و با لحنی تلخ گفت:
جین _ انقدر غرق این مریضی شدی که دیگه بقیه چیزا رو یادت رفته. زندگی... عشق... آرامش...
سری تکون داد و گفت:
جین _ دیگه هیچکدوم از اینا برات مفهومی ندارن. و فقط هم از دردهات حساب میبری. تا وقتی که واقعا از پا درت بیاره.
دستم رو آورد جلو و انگشتای یخزدهام رو توی مشتش گرفت و گفت:
جین _ ولی تو دختری نبودی که تسلیم چیزی بشی. بزاری برات حد و مرز تعیین کنن...
محکمتر از قبل گفت:
جین _ تو به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد نداشتی. زیر قانون هیچ چیز نمیرفتی. حتی فصلها... یادت رفته؟
با یاد اون شبی که این حرف رو بهش زده بودم، لبخندی کمرنگ روی لبهام نشست.
جین _ پس الان رام چی شدی؟ به چی خودت رو باختی؟ یا شاید...
تو یه لحظه حالت نگاهش عوض شد. انگار یهو به یه جواب بزرگ رسیده بود.
جین _ شاید هم درد تو یه چیز دیگه است. به خاطر یه چیز دیگه انقدر افسرده و ناراحتی...
_ چی؟
جین _ همونی که تا اسمش رو میشنوی دلت آتیش میگیره... وقتی بهش فکر میکنی اشک تو چشمات جمع میشه... تو تنهايي همش باهاش حرف ميزني...
_ منظورت رو نمیفهمم...
خندید و گفت:
جین _ تو کی وقت کردی انقدر عاشقش بشی؟
نگاه خیرهاش واقعا حالت عجیب داشت. طوری که اصلا برام آسون نبود بتونم حدس بزنم چی داره تو فکرش میگذره. تا اینکه یهو گوشیش رو درآورد. دیدم که شمارهی جونگکوک رو گرفت و بعد گذاشت روی اسپیکر.
جونگکوک _ هیانگ! چهطوری؟
با شنیدن صداش یهو قلبم توی سینهام کوبیده شد. انگار بعد از میلیونها سال دوباره شروع به تپیدن کرده بود. پر از درد و محکم.
جین _ هی... چه خبر؟
جونگکوک یه چیزی به زبون خودشون گفت و جین هم جوابش رو داد و بعد گفت:
جین _ کوک، یه چیزی برات دارم. یه چیزی که خیلی وقته پیشم امانت مونده. برات میفرستم بهش گوش بده.
جونگکوک _ اوکی... بفرست.
جین _ باشه.
این رو گفت و قطع کرد. و بعد بلافاصله وُیس اون روز من رو براش فرستاد.
از همون لحظهایی که فهمیدم منظورش از امانتی، وُیس اون روز من بوده، همراه با ریختن اشکهایی که توانایی پنهون کردنش رو نداشتم، سرم رو انداختم پایین. تا اینکه چند دقیقه بعد گوشی جین زنگ خورد. جونگکوک بود. شنیدم که با صدایی هیجان زده پرسید:
جونگکوک _ هیانگ این چی بود برام فرستادی؟!
جین _ گفتم که... یه امانتی از خیلی وقت پیش... از همون روزی که برگشتی کره.
جونگکوک برای چند دقیقه فقط سکوت کرد. و بعد به آرومی گفت:
جونگکوک _ هیانگ... دلم براش خیلی تنگ شده.
جین _ چرا نمیای اینو خودت بهش بگی؟
جونگکوک _ میام... میام... همین فردا میام...
دوباره قلبم خودش رو کبوند به در و دیوار سینهام. انگار دوباره زندگی توی من جاری شده بود. خندهای ناخوداگاه نشست روی لبام که هرکاری میکردم نمیتونستم جلوش رو بگیرم. و در تضاد اون چشمام پر از اشک بود.