🍁Chapter fourteen🍁

552 174 62
                                    

-من...نمیدونم. تو حالا باید با تهیونگ ازدواج کنی.

سر جونگکوک جوری به طرف النا چرخید که گردنش صدای اعتراض آمیزی تولید کرد.
‎تهیونگ پوزخند صدا داری زد و طوری که انگار روزی ده بار ازدواج میکنه و بعد طلاق میگیره، به پشتیِ نیمکت تکیه داد.
-این کارو کردی که دیگه نتونم هرزه‌گری هات رو ببینم؟ چه روش هوشمندانه‌ای.

‎یونگی سرش رو از روی دستش برداشت و با نگاه خسته‌ای، افراد حاضر
در کلیسا رو از نظر گذروند.
-میدونی چیه؟ حالم ازت بهم میخوره.‎
‎النا داد زد و سنجاق شنل‌ مشکی رنگش رو باز کرد و اون پارچه مخمل و سیاه رنگ، از روی شونه هاش پایین افتاد.

‎دختر کوچکتر، با قدم های محکم و صداداری از درب کلیسا خارج شد و سوار ماشینی که از قبل آماده شده بود، شد.

—••—

‎بعداز رفتن دختر، اون حس غریبه بودن، دوباره سمتش هجوم آورد اما حسِ اینکه اون دوروز پیش به کیم تهیونگ فروخته شده بود و حالا همسرش بود خیلی قوی‌تر از اون حس بیگانه بود.
‎جونگکوک، آروم از پشت محراب پایین اومد و سمت نیمکتی که تهیونگ
روش نشسته بود قدم برداشت.

‎وقتی بالا سرش ایستاد، مرد بزرگتر نگاه ناخوانایی بهش کرد و منتظر توجیحی برای این نزدیکی بود: میشه پیشت بشینم؟
‎جونگکوک گفت و تهیونگ خندید.
-البته که نه.
کوک با آهی همونجا ایستاد و کمی این پا و اون پا کرد.
پسر روی نیمکت، خنده اش رو خورد و جا به جا شد تا جا باز شه و رضایت داد که کوک کنارش بشینه.

‎جونگکوک، خوشحال از اینکه مورد حمله مرد قرار نگرفته، کنارش نشست و نگاه بدی به دست تتو شده اش انداخت.
-از النا پرسیدم و جواب درستی نگرفتم، اما حالا واقعا چی میشه؟
‎تهیونگ نگاه متفکری به صلیب برعکس شده که در مرکز محراب قرار گرفته بود انداخت و جواب پسر رو داد، بی هیچ طعنه یا شوخی‌ای: باید

به عنوان  همسر من به کل جهان معرفی بشی و بعداز اینکه به ابلیس و روح پدر و مادرم ثابت کردی عاشقمی، توی مراسم مجهز تری توسط من دینت رو تغییربدی.

‎جونگکوک بزاق دهانش رو قورت داد و با بند انگشت هاش بازی کرد.
-یعنی باید عاشقت شم؟
-باید عاشق هم شیم.
-و اگر نشیم؟

‎جونگکوک بدون اینکه تغییری توی چهره ناخواناش به وجود بیاره، پرسید.

-من از ریاست فرقه برکنار و تو قربونیِ شیطان میشی.
پسر کوچکتر، نگاه وحشت زده‌ اش رو بھ جسم روی محراب داد و بهت زده، لب زد: مثل اون...؟
-از اون بدتر.

‎یونگی، که چند متر اونور تر به مکالمه عجیب اون دو گوش سپرده بود، ابروهاش رو به اخم غلیظی دعوت کرد و گذاشت صدای پنجه کفش های کالجش توی کلیسای نسبتا عاری از سکنه، طنین بندازه.

RainManWhere stories live. Discover now