🍁Chapter fifteen🍁

548 172 50
                                    

سر میز صبحانه نشسته بودن، و هیچکس چیزی نمیگفت.
‎یونگی از اینکه نکنه تو این دوساعت تهیونگ دوباره بلایی سر جونگکوک آورده باشه، میترسید و در عین حال جرعت نمیکرد بره خبری از پسر کوچولوش بگیره.

‎الناهم، حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود. چهره جیونگ از ذهنش بیرون نمیرفت و خونی که چند ساعت پیش نوشیده بود، به کل معده اش رو بهم ریخته بود.
‎خدمتکار ها با سرعت ظرف های بزرگ و کوچیک رو روی میز میذاشتن، بیخبر از اینکه قراره محتویات تمام ظرف ها دست نخورده باقی بمونه.

‎افکار متفاوت جفتشون با شنیدن صدای خنده های آشنایی، متوقف شد و النا که پشت به راه پله نشسته بود، برگشت تا منبع اون صدا هارو ببینه و
با دیدن برادرش که دست جونگکوک رو سفت گرفته بود و داشت باهاش بحث میکرد، چشم هاش گشاد شدن.
‎!میگم میخوام از رو نرده ها برم-
-تو غلط میکنی! هنوز دستت خوب نشده که میخوای‎ بزنی یه جای دیگه‌ات رو هم نابود کنی.

‎.خب حال میده-
جونگکوک پاش رو روی زمین کوبید و سمت نرده ها رفت: جئون جونگکوک همونجا وایسا!
-نخیر.
‎.تهیونگ گفت و جونگکوک روی نرده نشست
-بهم بگو استاد تا بیام پائین.
‎تهیونگ آهی کشید و دستش که بخاطر وجود دست های داغ جونگکوک میون حصار انگشت هاش، گرم شده بود رو توی موهاش فرو کرد.

-استاد عزیزم گمشو بیا پائین.
-یکم دوستانه تر.
-استاد نازنینم از اون فاکی که روش نشستی بیا پایین!
-یکم عاشقانه تر.
تهیونگ در آستانه عصبی شدن بود: استاد جئونِ مادرفاکر کونت رو از روی نرده های چند میلیون دلاری عمارتم بردار!

-یکم عارفانه تر.
-بیا پایین دیگه!
‎تهیونگ دست سالم جونگکوک رو با فشار توی دست های خودش حبس کرد و از روی نرده ها پایین آوردش.

‎جونگکوک به جای اعتراض، فقط قهقهه زد و حتی واسش مهم نبود که تو بغل فردی پرت شد که تازه متوجه شد اسم کاملش چیه! پسر بزرگتر هم همینطور... پس بی توجه دستش رو گرفت و جوری که کوک پشتش، مثل عروسک راه بیوفته، قدم‌هاش رو تنظیم کرد.
-بخاطر هرکدوم از فحشایی که بهم دادی یه نمره از انضباطت کم میکنم آقای چیز...
‎تهیونگ خندید و حرفشو تصحیح کرد: کیم تهیونگ؛

‎سمت میز نهار خوری راه افتادن و با دیدن یونگی و النا، که با بهت بهشون خیره بودن، ابرویی بالا انداختن.
‎جونگکوک با انرژی همیشگیش که حالا با شیطنت های چند لحظه پیشش تشدید شده بود، صبح بخیر گفت.
‎النا لبخندی زد و تهیونگ، جونگکوک رو سمت صندلی ای که سر میز
قرار داشت هدایت کرد: از این به بعد اینجا بشین.

یونگی با تعجب قابل تشخیصی توی صداش، پرسید
-خوب خوابیدی؟
‎جونگکوک نگاهش کرد و یاد کسی که اون رو از خواب نازش بیدار کرده بود افتاد.
‎.نخیر. به لطف بعضی‌ـا-
تهیونگ دست به سینه شد.
-تا تو باشی بھ من نگی گنده دماغ.
کوک بالا پرید: چرا حرف میزاری تو دهن منه بیچاره. من کی گفتم؟!
-وقتی تو خواب حرف میزنی باید فکر اینجاشم باشی.

RainManWhere stories live. Discover now