🍁Chapter twenty one🍁

519 170 75
                                    

با لبخندی که بی‌شباهت به خنده‌های زیبای پدرش نبود، اسباب بازی جدیدش رو دست دختر داد: اونی! نگاه کن باباییِ دومی چی خریده برام!

النا که تا اون لحظه مشغول پختن غذای دختربچه بود، رو به موجودِ نمکی توی اشپزخونه کرد و خندید.
-باباییِ دومت از کی تا حالا به باربی علاقه پیدا کرده؟
-اون همیشه باربی دوست داره تازه با بابا کوکی باهم سه تایی بازی میکنیم.

-پس فقط با بابا کوکی و تاتا بازی میکنی؟ الی چی؟
-الی خیلی کم میاد خونه مون ولی الان بیا بازی کنیم!
النا خنده ریزی سر داد و زیر غذا رو خاموش کرد: الان میام فسقل.

"من فسقلی نیستم ببین چقدر عضله دارم." دختربچه، دستش رو بالا آورد و عضله های بچگونه‌اش رو نشونِ دختر داد و النا فقط خندید.
-اره عزیزم تو خیلی قوی‌ای.
-بابا کوکی میگه مثل بابای واقعیمم.
دختر بزرگتر که سرگرم ریختن سوپ توی ظرف غذا بود، قابلمه نیمه خالی از دستش افتاد و چند قطره از مایعِ زرد رنگ سوپ روی زمین پاچید.

"اونی خوبی؟" بیول با نگرانی پرسید و النا بی توجه بهش جلو اومد.
-بیولِ قشنگم، جونگکوک زیاد باهات راجب اون حرف میزنه؟
دختربچه موهای نرم و مشکی رنگش رو عقب فرستاد و با دست شروع به شمردن کرد: یه بار از خنده های بابی باهام حرف زد، یبارم از چشماش بهم گفت، تازه باهم پیششم رفتیم!

-تهیونگ بفهمه آشوب به پا میکنه...
-تاتا؟
-نه نه...
دختر مو فرفری سرشو به نشونه منفی تکون داد و شروع به جویدنِ پوست لبش کرد.
میدونست تهیونگ چقدر روی اون حساسه پس مطمئنا اگه بیول از دهنش در میرفت و از پدرش حرف میزد، پوست جونگکوک رو میکَند و قاعدتا النا از این معقوله مستثنی نمیشد.

هوفی کشید و روی زمین خم شد و خودش رو مشغولِ جمع کردنِ گندکاری‌اش نشون داد اما درواقع فکرش کاملا سمت اون بود.
نفسی کشید و وقتی قطرات سوپ رو از روی زمین پاک کرد، همونجا روی زمین نشست و نتونست جلوی اشک های یهویی اش رو بگیره.

بیول که درحال باز کردن جعبه باربی نو اش بود، با شنیدن صدای هق هق دختر طرفش رفت و دست های کوچیکش رو توی موهای النا برد: الی...
دخترک دست های ظریف و نرم بیول رو گرفت و بی وقفه بوسید.
-بیولم... بابا کوکی راست میگه تو واقعا شبیه باباتی...

-بابا خیلی ناز بود مگه نه؟
-خیلی عزیزدلم خیلی ناز بود مثل خودت.
-چرا بابا تاتا نمیزاره عکس بابارو ببینم! از آجوما شنیدم فقط یه عکس ازش هست و اون توی کشوی میز کار بابا تاتاعه. اما قد من بهش نمیرسه تازشم درش قفله.

النا اشک هاش رو پاک کرد و دست دختر رو ول کرد: اگه دختر خوبی باشی میبرم نشونت میدمش!
-دخترای خوب چیکار میکنن اونی؟
-سوپشون رو میخورن و با خاله الی و اوپا کوکی میرن استخر.
جونگکوک که یک ربعی میشد به جمع پیوسته بود، اعلام حضور کرد و خرید هارو روی اوپن گذاشت.
-جونگکوک...
النا زمزمه کرد و از روی زمین بلند شد.
-از کی اینجایی.
-نگران نباش به تهیونگ چیزی نمیگم، کلید کشوی میز تهیونگ دست منه عصر باهم میریم عکس و نشون بیول میدیم.

RainManHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin