🍁Chapter twenty eight🍁

447 150 34
                                    

آهی کشید و از اتاق وی‌آی‌پی ای که برای یونگی گرفته بودن، خارج شد.
غریب به پنج روز می‌شد که سرجمع هفت ساعت خوابیده بود و حتی وقت حموم رفتن هم نداشت. کل شب و روز باید بالا سر یونگی میموند بلکه تشنج نکنه و دوباره حالش بد نشه.
خیلی از خودش گله داشت اونم به هزاران هزار دلیلِ منطقی و غیرمنطقی! برای مثال‌... خودش رو مقصرِ این حاله بد و رقت انگیزِ یونگی میدونست. درسته که عشق یونگی بیشترین صدمه رو بهش تو تمام عمر زده بود اما در هر صورت، اون عشق یه عشقِ ثابت شده بود و می‌شد حداقل اعتمادی رو که تو وجودش مونده بود رو به پاش بریزه.
اما عشق تهیونگ... اصلا اسمش عشق بود یا یه هوسِ از سر اجبار؟ گزینه دوم قابل درک تر بنظر میرسید.
با یه فلش بکِ هرچند کوتاه، می‌شد فهمید تهیونگ هوس زود گذر رو به عشق ترجیح می‌ده و این به هیچ عنوان نمیتونست جزئی از خصوصيات یه آدم عاشق باشه.
هوفی کشید ‌و دوان دوان به سمت آسانسور رفت تا حداقل بتونه یه ساندویچ بخوره و تا شب بالا سر یونگی بمونه.
دکترا خیلی برای بهتر شدنِ یونگی زحمت کشیده بودن و توی کمترین زمان، تونسته بودن بهترین نتیجه رو بگیرن.
دکمه نقره‌ای رنگ آسانسور رو فشرد و چند ثانیه چشم‌هاش رو روی هم گذاشت.
بخاطر این چندروز شب بیداری‌ای که داشت، درصد وحشتناکی از چشم‌هاش رو هاله قرمزی تحت سلطه خودش قرار داده بود. و این درحالی بود که سوزش چشم‌هاش رسما طاقت فرسا شده بودن!
با شنیدن صدای درب آسانسور، تا خواست پلک هاش رو باز کنه به عقب هل داده شد و دسته‌ای که گویا دسته تخت بیمارستان بود، توی شکمش فرو رفت.
از درد دادی زد و روی زمین فرود اومد؛ زیر زبون با چشم‌هایی که همچنان سیاهی رو به دیدن اطراف ترجیح داده بودن، لعنتی به پرستارهای بی‌دقت بیمارستان فرستاد و سعی کرد دست‌هاش با زمینِ پر باکتری‌ بیمارستان تماسی نداشته باشن.
وقتی دور شدنِ تختی که تا مرز عقیم کردنش رفته بود رو حس کرد، یکی از چشم‌هاش زیرکانه باز شدن و اطراف رو برانداز کردن. هوفی کشید و با تکیه دادن دستش به صندلیِ کنارش، از جا بلند شد.
همون لحظه، صدای آشنایی از انتهای سالن با دادی که مخاطبش مشخصا پرستارهای دست و پا چلفتی بودن، عصب های گوشش رو به تعجب دعوت کرد.
-ت...تهیونگ.
با اطمینان زمزمه کرد و بدون توجه به افرادی که بهش خیره شده بودن، نگاهی به اتاق عملِ انتهای سالن انداخت و طوری که انگار توی مسابقه دو حضور داشت، به سمت مردی که پشت بهش درحال خط و نشون کشیدن برای پرستارها بود دوید و درست وقتی که نزدیکش شد، اون مرد به سمتش برگشت و جونگکوک با دیدن اون چشم‌های فوق‌العاده آشنا، نتونست تعادلش رو حفظ کنه و برای اینکه با کله تو سینه مرد کوبیده نشه، خودش رو برای بار دوم روی زمین پرت کرد.
آهی از درد کشید و بخاطر سنگینی نگاهی که از بالا بهش خیره شده بودن، سرش رو بالا گرفت و برای اولین بار طی این چهار سال با جرعت به چشم‌های مردی که انتظار دیدنش یه عادت شده بود، نگاه کرد.
-تو...
تهیونگ درحالی که با هر نفس صورتش قرمز می‌شد ‌و رگ‌های روی گردن و پیشونی‌اش داد میزدن که اوضاع خوبی نداره، لب زد و با زانو رو زمین و مقابل جونگکوک فرود اومد.
-تهیونگ.
جونگکوک بار دیگه‌ای زمزمه کرد و یکی از دست‌هاش رو روی گونه خیس از اشک ته گذاشت‌.
-جونگکو...
بدون اینکه کلمه آخر اسمش رو به زبون بیاره، نجوا کرد و کمی جلوتر رفت‌.
-خ.. خودمم تهیونگ... جونگکوکم...
جوری که انگار اگه نگه، تهیونگ پا میشه و میره، با عجله و لرزون گفت و سرش رو جلو برد تا بی‌توجه به افرادی که حالا دورشون حلقه زده بودن، عین تشنه‌ای که به چشمه رسیده لب‌های معشوق لعنتی‌اش رو حس کنه بلکه دیگه هیچ آرزویی برای موقع مرگش نداشته باشه‌.
تهیونگ اما عین مترسک تمام توجهش رو به حرکات کوک داده بود و کوچکترین ری‌اکشنی نشون نمیداد.
جونگکوک وقتی موقعیتِ سر کج شده‌اش که مقابل صورت تهیونگ بود رو باور کرد، کمی لبهاش رو جلوتر برد اما همون لحظه درب اتاق عمل با ضرب باز شد و زن میان‌سالی که روی لباس سفیدش چند قطره خون و دستکش هاش غرق در مایع قرمزی بودن به سمت‌شون اومد و با حیرت زمزمه کرد: آقای کیم همسرتون...
جونگکوک و تهیونگ با شنیدن این حرف، جفتشون هم رو با دست به عقب هل دادن و تهیونگ درحالی که حس میکرد سرش چندین کیلوگرم از بدنش سنگین تره، به طرف زن برگشت.
-یجی چیشده؟
جونگکوک که هنوز هم خودش نیومده بود، با دست‌هایی که علیرغم وسواسش روی زمین تکیه‌گاهش شده بودن، با کنجکاوی به مرد روبروش که بازهم بهش پشت کرده بود خیره شد.
-همسرتون... سقط جنین... داشتن.
قبل از اینکه تهیونگ بتونه ری‌اکشنی نشون بده، این جونگکوک بود که با شتاب و جوری که انگار روی زمین میخ کار گذاشته شده، از جا پرید و چشم‌های نیمه قرمزش رو از حالت عادی بازتر کرد.
-هم.. همسر؟
با ناباوری لب زد اما انقدر صداش تحلیل رفته بود که حتی خودش هم موفق به شنیدن این لفظ لعنتی نشد.
امیدوار بود که وسط یه سیتکام وایساده باشه و همین الان و توی همین لحظه میلیون‌ها آدم بهش بخندن و شروع به دست زدن کنن... اینجوری براش قابل تحمل تر بود!
تهیونگ اما، تازه لود شده بود و کوچکترین تسلطی روی عصبانیتش نداشت پس شونه‌های ظریف زن رو گرفت و چندین بار پشت هم زن رو تکون داد.
-پس تو اینجا چیکاره بودی؟!
عربده کشید و زن رو به عقب پرت کرد؛ البته شانس آورد که تجربه اون دکتر خبر از واکنشِ تهیونگ داشت و باعث شد زن بتونه تعادلش رو حفظ کنه وگرنه الان مثل یک تکه گوشت، پخش زمین می‌شد.
لب گزید و همون لحظه از پله‌های اضطراری، مرد میان‌سالی که روپوش سفید رنگش خبر از دکتر بودنش میداد، بالا اومد و به طرف ته دوید.
-آقای محترم اینجا بیمارستانه.
-بچه‌ی من مرده!
مرد، نگاهی به زن انداخت و برخلاف انتظارش، زن با تکون دادن سرش که با یه کلاه که مخصوص اتاق عمل بود، این اتفاق رو تایید کرد.
دست تهیونگ رو گرفت و با دست دیگه‌اش، پشت کمرش رو ماساژ داد.
-میدونم حالتون خوب نیست... لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.
تهیونگ که دیگه نای مخالفت نداشت، با فشار دستش رو از حصار انگشت‌های مرد بیرون کشید و از به طرف پله‌ها دوید بلکه بتونه از این مخمصه، خودش رو نجات بده. حتی حضور جونگکوک رو هم حس نکرد.
جونگکوک که هنوز تو همون حالت قبلی ایستاده بود، و با ناباوری خواست حرفی بزنه اما مگه میتونست؟ مگه زبونش یاری میکرد؟ حتی اگر زبونش درنهایت کوتاه میومد و به کار میوفتاد، تنها یک‌سری آوای نامفهوم تولید میکرد چرا که مغزش کلمات رو گم کرده بود.
کلماتی که حالا بیشتر از همیشه بهشون نیاز داشت، گم شده بودن و این کوک بود که داشت توی سئوالات دیوونه کننده‌اش غرق می‌شد و کسی نبود که بهش جوابی بده.
کسی که توی اون اتاقه کیه؟
درواقع، همه سئوالاتش درنهایت به یک سئوال منتهی میشدن.
احساس خفگی و وحشتناکی که به سمتش هجوم برده بود به این راحتی‌ها ول کن نبود پس باید جواب سئوالاتش رو می‌گرفت، اونم نه از تهیونگ یا یه دکتری که هیچ‌کاره‌ست، از خود اون آدمی که توی اتاقه!
پس از بهت و بی‌دقتیِ دکترها استفاده کرد و به سمت درب اتاق عمل دوید.
با دیدن باز بودن در که گویا بخاطر بی‌حواسی دکتر بود، مطمئن تر از قبل شد و بی‌توجه به اخطارهای زن، درو باز کرد و وارد اتاق شد.
با دیدن پاهای باز شده زنی که روی تخت داشت جون میداد، بی‌اعتماد تر از همیشه به سمت تخت قدم برداشت که صدای یکی از پرستارها متوقفش کرد.
-آقا اینجا اتاق عمله برید بیرون...
وقتی چشمش به تیغ جراحی روی سینی کنار ورودی اتاق افتاد، به سرعت اون جسم فلزی و سرد رو برداشت و به طرف پرستارهایی که حالا به جای خشم، با وحشت بهش نگاه می‌کردن، گرفت.
-تکون بخورید قسم میخورم تیکه تیکه‌اتون میکنم.
قبل از اینکه بتونه جلوتر بره، صدای درب اتاق از جا پروندش و مجبورش کرد به عقب برگرده.
-برو بیرون!
بلافاصله پشت سرش دکتری که یونگی رو معالجه کرده بود، وارد اتاق شد و جلوی زن رو گرفت.
-خودم میارمش.

–••–

به تیغ توی دستش که با زور و هزار بار قایم‌ موشک بازی تونسته بود از اتاق عمل بیرون بیاردش، چشم دوخت و طرف تیزش رو، روی انگشت سبابه‌اش کشید.
-چرا اینجوری شد..؟
انگشت وسطش رو جلو آورد و با فشار اون انگشت رو هم توی خون غوطه ور کرد.
-تو گفته بودی حتی اگر بمیرم هم قرار نیست زیر قولت بزنی.
انگشت بعدی‌اش رو عمیق تر برید و به‌جای اینکه درد رو توی دستش حس کنه، با هر خراش قلبش تیر میکشید و چیزی توی دلش میلرزید.
اشکی از چشم‌هاش پایین چکید و خندید.
-کی فکرش رو میکرد؟
درآخر انگشت کوچیکش رو آورد و به‌جای اینکه اون رو هم ببره، به قول دادن‌های تهیونگ فکر کرد.
-تو قول دادی.
اشک دیگه‌ای راهِ اشک‌های قبلی رو ادامه دادن و اینبار به جای انگشت‌هاش، به رگِ دستش چشم‌ دوخت.
-دیگه من توی قلبت نیستم؟
دلش لرزید.
-یونگی راست می‌گفت.
عین دیوونه‌ها، با خودش بلند بلند حرف می‌زد و بدون کوچکترین توجهی به خونی که ازش میرفت به تخت مقابلش که تخت مشترک اش با یونگی بود، خیره شد.
چشم‌هاش خالی بود.
نه اشک، نه غم‌ و نه درد.
هیچی نبود، هیچی.
چشم‌هایی که یک روز پر از احساسات مختلف بود حالا تماما عین ویترینِ خالیِ یک مغازه، پر از مانکن هایی بودن که هیچی به تن نداشتن.
-یعنی انقدر زود تموم شد؟
اشکی که نمی‌دونست بخاطرِ باز بودنِ پلک‌هاش‌ـه، یا نشون از تکه‌های آب شده‌ قلبش، با سرعت از کنار چشمش افتاد و روی زخم انگشتش فرود اومد.
-دلم برات تنگ شده.
جوری که انگار تهیونگ داره صداش رو میشنوه، زمزمه کرد و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد.
-متاسفم یونگی...
با این حرف، تیغ روی رگش قرار گرفت و بدون ذره‌ای درنگ، مغزش دستورِ فشردن اون جسم سرد رو داد.
-متاسفم که قربانیِ یه عشق پوچ شدی.

-ادامه دارد...-

RainManWhere stories live. Discover now