🍁Chapter twenty nine🍁

320 117 82
                                    

با بی حسی، به خونی که اطرافش رو فرا گرفته بود و قصد بند اومدن نداشت چشم دوخته بود و جوری که انگار با بی‌اهمیت ترین چیز ممکن روبرو شده، فقط پلک میزد.
دیگه حتی نای حرف زدن هم نداشت، خب معلومه... اونهمه خون از یه آدم بره و توان انجام کوچکترین کاری هم داشته باشه؟ منطقی نیست.
حالا براش حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود و بدنش رو به سفیدی میزد... و این درحالی بود که صدای قدم های بلندی رو از پشت درب اتاق میشنید اما نه تنها کاری نمیتونست بکنه، بلکه حتی در خودش نمی‌دید که چشم‌هاش رو توی حدقه بچرخونه و مهمون ناخونده‌اش رو ببینه، پس فقط چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و ترجیح داد حس خستگی چند روزه‌اش بهش غلبه کنه و به خواب عمیقی دعوتش کنه.

–••–

سوییشرت مشکی رنگش رو تنش کرد و سرم رو از دست کبود شده اش با خشونت تمام بیرون کشید تا بتونه اون‌یکی دستش رو توی آستین سوییشرت جا بده.
نمی‌دونست کارش اصلا درست هست یا نه ولی اینکه توی چند ساعت اخیر جونگکوک رو ندیده بود نمیتونست خوشایند باشه پس ترجیح می‌داد بره و دنبال پسرکش بگرده.
یه دستمال از بستهٔ کنار تخت برداشت و جلوی پیشروی خونِ روی دستش رو گرفت.

درحالی که سوییشرت رو توی تنش درست میکرد، با همون لباس‌های بیمارستان از اتاق بیرون رفت ولی با دیدن چهره آشنایی که الان عجیب ترین رویارویی بنظر میرسید پشت ستونِ روبروی اتاق پنهون شد.
-کیم تهیونگ...
زیر لب زمزمه کرد و با یادآوری اینکه کوک هم اینجا بوده و ممکنه با تهیونگ روبرو شده باشه، آب دهنش رو قورت داد و بی توجه به دستمال خونی‌ای که روی زمین افتاد، به سرعت از راهروی کنارش خارج شد و گوشی تلفنش رو که توی کشوی اتاق پیدا کرده بود از جیب لباس آبی رنگِ بیمارستان بیرون کشید‌ و شماره‌ای رو از حفظ شماره گیری کرد و مخاطبش طوری که انگار منتظرش بوده، سریع جواب داد!

-همین الان بیاید جلوی ورودی بیمارستان اس‌ان‌یو.
وقتی 'چشم' رو از اون سمت خط شنید، گوشی رو پائین آورد و با استفاده از پله‌های اضطراری رسما از بیمارستان فرار کرد اما براش جای تعجب داشت که چرا کسی متوجه فرارش نمیشه.
بخاطر موقعیت قرار گیری اتاقش که طبقه دوم بود، حالا زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد به طبقه مرکزی رسیده بود اما رد شدن از میون اون جمعیت اونم با اون لباس، ریسک داشت. میترسید که بهوان جلوش رو بگیرن و برش گردونن به اتاق.
همچنین ایده‌ای هم برای یه فرار هوشمندانه توی سرش نداشت پس کاملا خلع سلاح شده بود اما خب، ریسک کردن بهترین راه به نظر میومد پس برای اولین برای توی عمرش، با یه لباس ضایع و آبی رنگ، میون جمعیت درهم گوله شده‌ای که درگیر بدبختی های خودشون بودن قرار گرفت و درکمال تعجب، هیچ ابوالبشری متوجه خروجش نشد.

با اطمینان سری تکون داد و با دیدن بنز مشکی رنگِ بادیگاردش، به سمت ماشین رفت و به محض نزدیک شدنش به ماشین، مرد سیاه‌پوشی با سر به هواییِ محض از طرفِ درب راننده ماشین، پیدا شد و تعظیم هول هولکی‌ای کرد: قربان.
یونگی بی توجه بهش، درحالی که تمام فکر و ذکرش پیشِ جونگکوکِ غیب شده بود، خودش در ماشین رو باز کرد و توی ماشین نشست.
اولین کار این بود که بره و یه دست لباس تمیز برداره، پس مقصد رو خونه اعلام کرد و سرش رو به پشتیِ ماشین تکیه داد.

RainManWhere stories live. Discover now