🍁Chapter twenty six🍁

400 155 60
                                    

به دنبالِ همسرِ بازیگوش و پر جنب و جوشش، سوار. ماشین شد و با فشردن دکمه‌ استارت ماشینش، ماشین رو روشن کرد.
قلاده یونتان روی صندلی کمک راننده پرت شده بود و کیف دختر، دقیقا کنارش قرار داشت.
با احتیاط وارد جاده شد و به سمت راهی که حدس میزد همسرش طی کرده باشه، شروع به روندن کرد بلکه توی این سرما و بارون دختر رو تنها نداره.

فرمون رو چرخوند و همون‌لحظه، موجود سیاه پوش و قد بلندی جلوی ماشینش ظاهر شد.
با ظهور اون فرد، پاهاش رو روی ترمز فشرد و لعنتی به تک تک اجداد پسر فرستاد: کوری مگه؟
در ماشین رو باز کرد و از ماشین رسما بیرون جهید.
-سالمی؟
تنها جمله‌ای که از دهانش خارج شد، همین چندتا کلمه ساده بود. درواقع دوست داشت فحش بده اما کار درستی نبود پس سکوت کرد!

—••—

بعداز دیدن اون دختر ذهنش به کل دوباره روی تهیونگ متمرکز شده بود... سگ اون دختر هم همون نژاد مورد علاقه تهیونگش بود.
یاد قراری که با النا گذاشته بودن افتاد. میخواستن برای تولد تهیونگ یه سگ پامرانین براش بخرن... چقدر زمان زود میگذشت.
الان اون النای نونزده ساله یه خانم بزرگ و بیست و سه ساله شده بود؟

توی همین افکار بود که با صدای جیغ ترمز مازراتی مشکی رنگ و براقی چشمهاش رو روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت. دوباره نزدیک بود بره زیر ماشین مردم؟ مثل هزار دفعه دیگه؟
بیبی باید حواست رو جمع کنی، اینجوری تو خیابون راه بری میری زیر ماشین مردم له میشی و املت شده تو بدردم نمیخوره منم میرم یکی دیگرو پیدا میکنم پس اینجوری راه نرو!

آخرین باری که همچین اتفاقی افتاده بود، دقیقا همین دیالوگ رو از طرف تهیونگ شنیده بود...
لبخند غمگینی زد، هرچقدر هم که زمان گذشته باشه، اون تغییر نکرده بود.
با شنیدن صدای آشنایی، سرش رو با شدت بالا گرفت و همچنان با رویت چهره‌ای که توی این چهار فاکینگ سال هرشب توی خوابش میومد، هینی کشید.

این یه رویا بود؟ یا یه خوابِ دیگه مثل هزارتا خواب قبلی؟ امیدوار بود همینطور باشه. اشتباه میکرد. اون با زمان تغییر کرده بود. همونقدر سریع عوض و همونقدر دیوانه‌وار عاشق‌تر شده بود.

عشق الانِ جئون جونگکوک دیگه یه عشق عادی نبود بلکه یه عشق پر از عطشِ دیدن و درآغوش کشیدن بود... یه عشق پر انرژی و یه عشق جنون آور! یه عشق که هرلحظه بیشتر میشد و یه عاشقی که حالا زخم خورده و شاید، دیوونه بود.
با بغض به چهره مقابلش خیره شده بود و حرفی نمیزد. نه جرعت حرف زدن داشت و نه جرعت برداشتن چشم‌هاش از روی چشم‌هایی که چهار سالِ تمام حسرت دوباره دیدنشون رو داشت؛

RainManWhere stories live. Discover now