🍁Chapter twenty four🍁

412 158 25
                                    

دست و پا زد اما دست قوی و بزرگی اون رو کاملا زیر آب نگه داشته بود. باورش نمیشد در عرض چند ثانیه اینجوری محاصره شده!!
اکسیژنی زیرآب نبود و اون هر لحظه بیشتر احساس خفگی میکرد. تنش سنگین و سرش در مرز منفجر شدن بود.

دقیقا سر تایمی که تا سرحد مرگ نفسش رفت، همون دست بالا کشیدش و دست دیگه ای سیلی توی صورتش زد: اون تهیونگِ بی‌همه چیز کجاست؟
چشم‌هاش که بخاطر کُلُرِ آب استخر میسوخت، چند بار باز و بسته شدن و درنهایت ناله خفه ای کرد.
-نمیدونم...
-مگه هرزه‌اش نیستی؟ نمیدونی کدوم گوریه؟

سیلی دیگه ای طرف مخالف صورتش فرود اومد و پسر کاملا پریدن برق از سرش رو حس کرد، دست یه آدم چقدر میتونست سنگین باشه؟

با بی‌حواسی، پاهاش که توی آب بودن رو تکون داد و بار دیگه‌ای نالید.
-بخدا نمیدونم ولم کن.
با چشم های بسته گفت و بلافاصله از پشت، چیز قوی و دردناکی توی سرش خورد و کاملا هوش از سرش پروند!

—••—

-آهه تندتر... فاک.
درحالی که دیکش توی دهن دوتا دختر مقابلش رد و بدل میشد، داد زد و مبل زیر انگشت هاش رو فشرد. لذت کل وجودش رو گرفته بود و حتی یادش رفته بود چندین ساعته از جونگکوک خبری نیست.
لب گزید و موی دختر سمت راست رو توی دستش گرفت.

پیشخدمتی که زودتر وارد اتاق شده بود، پریکام دور دهانش رو لیسید و عقب رفت تا به صحنه مقابلش چشم بدوزه. هرزه ای که نیم ساعت پیش آورده بودن حالا جلوی پاهای تهیونگ زانو زده بود و بی وقفه دیک بیگ سایزش رو میمکید و کلش رو توی دهانش هندل میکرد.
انگشت شصتش رو توی حفره خیس و داغ لب هاش فرو برد و پاهاش رو باز کرد.

تماما لخت بود و مقابل دو نفر جلوش، داشت پوسی خیسش رو میمالید و بلند بلند ناله میکرد.
وقتی تهیونگ توی دهن دختر دومی ارضا شد، به جفتشون دستور داد روی تخت برن و اون هم روی مبل به دختر هایی که تلاش میکردن روی تخت جا بگیرن خیره شده بود.

وقتی همشون ثابت شدن، دکمه های لباسش رو باز کرد و کامل لباسش رو از تنش دراورد. کمربندش رو هم از بند شلوارش آزاد کرد و کنار تخت قرار گرفت.
دو دور کمربند چرم و گوچیِ گرون قیمتش رو دور دستش پیچید و دور سوم، طرف تیزِ کمربند رو روی کمر یکی از دخترا کوبید.
-بشمار.
-ی...یک.

دور بعدی، پیشخدمت رو برگردوند و پاهاش رو از هم باز کرد.
با دقت، کمربند رو روی عضو دختر کوبید و به ثانیه نکشید تا پوسی خیسش قرمز و ملتهب شه. با پوزخند، به تن موجود مقابلش که تو خودش میپیچید چشم دوخت... چقدر لذت بخش بود وقتی درد کشیدن دیگران رو میدید.

تا خواست ضربه بعدی رو روی تن بی‌جون دختر پیاده کنه، گوشیش توی جیبش زنگ خورد و بی اهمیت نسبت به دخترهایی که چشم ازش برنمیداشتن، گوشیش رو درآورد.
-بنال.

RainManTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang