🍁Chapter sixteen🍁

547 176 87
                                    

‎منتظر تهیونگ ایستاده بود تا از مغازه برگرده. با دیدن تخلیھ شدن یهویی شهربازی، آهی کشید.
-شهربازی خالی رو کجای دلم بزارم.
-به زن پشت باجه نگاه کرد.

-الان ما هم باید بریم؟
-فامیلتون رو بگید لطفا.
‎زن پرسید و جونگکوک بین اینکه فامیل خودش رو بگه یا فامیل تهیونگ، موند.
صندوقدار که بنظر میرسید عجله داره، با صدای تقریبا بلندی گفت: عجله کنید لطفا.
-جئون!

-بله. لطفا از درب انتهای راهروی روبرو خارج بشید.

-منتظر کسی هستم...
-اگر ممکنه برید تا ایشون بیان.
سر تکون داد و وارد راهرویی که زن بهش اشاره کرد، شد. با دیدن زن تقریبا مسنی روبروی یکی از آسانسور ها، چشمهاش رو ریز کرد. چقدر اون زن آشنا بود!

‎لوئیزا با سنگینی نگاهی، سرش رو برگردوند و وقتی جونگکوک رو دید، لبخند زد: چیزی شده؟
-نه نه. ببخشید.
‎پسر سرش رو پایین انداخت و زن، بهش نزدیک شد: منو میشناسی؟
جونگکوک کھ از این نزدیکی، کاملا شوک زده شده بود، سری تکون داد.
-فقط چهره اتون برام آشنا بود.

زن سری تکون داد و بھ محض اینکه درب آسانسور باز شد، دو مرد
‎هیکلی روبروی جونگکوک قرار گرفتن.
-ببریمش، گرند سینیورینا؟
‎زن سری به نشانهٔ تایید تکون داد و کوک تا خواست موقعیت رو حلاجی کنه، صدای قدم های محکم و تندی از ابتدای راهرو به گوشش رسید و وقتی تهیونگ رو دید، ناخودآگاه سمتش رفت.
-ته...

تهیونگ دست جونگکوک رو گرفت و پسر رو پشت خودش پنهان کرد؛
-نمیدونستم گرند سینیورینا انقدر گستاخ شده که به عروس ابلیس دست درازی کنه!
‎بادیگارد های غول پیکر با دیدن تهیونگ، عقب نشینی کردن: اوه نه، سینیور. میخواستیم کمی باهم گپ بزنیم.

‎تهیونگ ابرویی بالا انداخت و ناباورانه سمت یکی از بادیگاردها رفت و چنگی به دستمال سفید رنگ و مرطوبی که توی دست اون مرد بود زد؛
‎گپ؟-

دستمال و بو کرد و وقتی متوجه شد دستمال به محلول بیهوشی آغشته‌ست، دادی کشید:
‎گپ بزنید؟؟؟ چجوری جرئت کردی با وقاحت بیای اینجا و بخوای همسر من رو همراه خودت ببری! میدونی که این یعنی چی؟
‎زن سری پائین انداخت و تهیونگ، تنها با یه تک زنگ، چند نفر بادیگارد مشکی پوش رو که کوک مطمئن بود از قبل آماده بودن، اون اطراف جمع کرد.

جونگوک از پنجره، متوجه افراد جدیدی که میومدن شد؛
‎از پله‌های اضطراری، چند مرد سیاهپوش وارد اون طبقه شدن و با دیدن تهیونگ، احترام گذاشتن: این خانوم و افرادشون رو تا عمارت‌شون همراهی کنید! مراقب باشید که دیگه اینطرف‌ها پیداشون نشه.
لوئیزا نفس شکست‌ خورده‌ای کشید و جلوتر از آدم‌های خودش و تهیونگ راه افتاد. همچنین پشت سرش،
‎بادیگاردها به سرعت، جفت افراد لوئیزا رو از همون پله‌هایی که ازشون اومده بودن، با نهایت احترام پائین بردن.
‎به محض رفتنشون، تهیونگ سمت کوک برگشت و گذاشت نقاب خونسردش از چهره اش جدا شه و جونگکوک بتونه چشم های نگرانش رو ببینه.
-خوبی؟ طوریت که نشد؟ کاریت داشتن؟
جونگکوک مشتی به بازوی تهیونگ زد.
-نه کاریم کردن نه چیزی بهم گفتن. الکی نگران نشو. بعدم اینجوری نکن اصلا عادی نیستی!

RainManWhere stories live. Discover now