بعداز تصادفی که حداقل ده سه ساعت علافشون کرده بود، از ماشین پیاده شد. اما به محض دیدن خورده های شیشه روی زمین که متعلق به پنجره آشپزخونه بودن، با دو دو خونه رو باز کرد و وارد شد.
-جونگکوک.
داد زد و با نشنیدن صدایی که پاسخگوش باشه، با هول و ولای بیشتری اسم پسر رو صدا زد. توی سرش کلی احتمالات عجیب غریب و وحشتناک وجود داشت و اگر یکی از اونها اتفاق افتاده باشه، یونگی دیگه واقعا میمیره.
-جونگکوک. جونگکوک!
زمزمه کرد و از پلهها بالا رفت... و دقیقا وقتی که ابتدای راهروی طویل طبقه بالا قرار گرفت، درب نیمه باز اتاق خودش و جونگکوک توی تیرراس دیدش قرار گرفت: کوک...
دوباره داد زد و سمت اتاق دوید. اما با دیدن اتاق خالی و سرد، پاهاش سست شدن. جونگکوک هیچجایی برای رفتن نداشت، پس کجا بود؟وقتی چراغ اتاق رو روشن کرد، اولین چیزی که چشمش رو گرفت، تیغ جراحی بزرگ و خونیای بود که کنار دیوار افتاد بود.
بعداز اون، دریاچه خونی که زیر پاش قرار داشت، حتی بهش فرصت تجزیه و تحلیل اوضاع رو نداد... فقط تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که کوک نیست.
کوک توی خونهاش نیست و الان یا مرده و یا داره میمیره... اون حجم خون چیزی نبود ک کسی با از دست دادنش زنده بمونه.—••—
لباس آبی رنگ و گشادی که پرستار بهش داد رو پوشید و ماسک همرنگش رو روی دهانش گذاشت.
دیدنِ جونگکوکش توی اون اوضاعِ آشفته... حتی نمیخواست بهش فکر کنه اما مگه میتونست با فاصله چند متر از عزیزترینش بشینه ولی به دیدنش نره؟ آهی از پشت لایه های ماسک کشید و از رختکن کوچیکِ اون بخش خارج شد.
به اتاقی که جونگکوک توش لنگر انداخته بود خیره شد و به سمتاش قدم برداشت.درب اتاق رو باز کرد و به محض قرار گرفتنش توی چهارچوب در، چشمهای اشکیِ جونگکوک به قامت بلندش افتاد: تهی.. یونگ.
و حالا، این تهیونگ بود که باید اسم فرشته روی تخت رو صدا میزد.
-جونگکوکم...
قدمهای سریعش رو برداشت و جلوی تخت پسر زانو زد. این چه حسی بود؟ اینکه میخواست با تمام اتمهای بدنش، اول از خدایی که دیگه نمیتونست راجب وجودش رای منفی بده، بخاطر نگه داشتن فرشته کوچولوش تشکر کنه و بعدم انقدر جلوی کوک تعظیم کنه که از حال بره.
-تهیونگ تو.. تو منو آوردی؟با شنیدن این حرف از پسر روی تخت، دستی رو که برای نوازش صورت نازنین کوک بالا آورده بود رو روی تخت گذاشت و اخم کرد.
-نکنه توقع داشتی اون بیهمه چیز رو ببینی؟
-منو از کجا پیدا کردی؟
-بهت نگفته بودم حتی زیر سنگ هم بری پیدات میکنم و میکشمت بیرون؟
آخی کشید و با یادآوری شناسنامه جعلیای که اطلاعاتش رو همین چند دقیقه پیش از آدماش گرفته بود، نفس عمیقی کشید و به تیر کشیدن قلبش توجهی نکرد.تلنگر بدی به افکار شناور پسر زد و به دست بسته شدهاش خیره شد: توی شناسنامهات...
مکث کرد و به چشمهاش اجازه ابراز احساسات داد.
-تو همسر یونگی محسوب میشی.
به جای قورت دادن بغضش، تو سکوت شکستن اون غده دردناک رو نظارهگر شد.
با دیدن کبودیهایی که دیگه داشتن محو میشدن، عمیقتر به پسر خیره شد اما درنهایت سرش رو پائین انداخت.
-اون عوضی بهت دست زده نه؟
کوک، که حالا دفاعیهای برای ارائه نداشت، غرق توی سکوتِ نه چندان خوشایندش شده بود و فقط تلاش میکرد سدی برای دریای اشکهاش بسازه تا جلوی تهیونگ، عین بچه ها نزنه زیر گریه.
-خیلی چیزا عوض شدن.
YOU ARE READING
RainMan
Fanfiction"من حاضرم شیطان رو تا ابد بپرستم اگر تو اون شیطانی، کیم." جئون جونگکوک، آرتیست رده پائینی که برای از بین نرفتن محبوبیتش، حاضره دست به هرکاری بزنه. حتی اگه اون کار تمام محاسباتش برای زندگی رو به هم بریزه. چه کسی پشت اون کشش غیرقابل کنترلِ مشهور ترین...