🍁Chapter eighteen🍁

540 172 27
                                    

‎"کیم وی"

با شنیدن اسم آشنایی، دست‌هاش لرزیدن و گوشی از میون حصار لرزون انگشت هاش غلتید و پائین افتاد.
‎این چیزی نبود که از تهیونگ انتظار داشت. تهیونگ برای کوک هر چیزی بود بجز یه قاتل زنجیره ای که آدم‌هارو عین یه کالا، صادر میکنه.

‎وقتی متوجه چیز سفیدی روی زمین شد، گوشیش رو برداشت و نور روی زمین انداخت و با دیدن پاهای نصف شده دختر که با باند پوشیده شده بودن، عق بدی زد.

‎با چشم های پر شده از اشک از جا بلند شد و شروع به دویدن کرد. اونقدر دوید تا از اون میله‌ها دور شد.
‎اونقدر دوید که از اون درب فلزی هم دور شد و اونقدر دوید که اون عمارت رو هم پشت خودش جا گذاشت و فقط دوید.

—••—

‎بدنش خسته بود اما ذهنش همچنان درگیر لحظه‌ای شده بود که جونگکوک اون رو بوسید؛
‎اینکه چرا باید همچین کاری کنه، سئوال بزرگ اما مهمی بود که مغز تهیونگ رو کاملا درگیر خودش کرده بود.

‎وقتی دید خوابش نمیبره، از جاش بلند شد و ترجیح داد سری به بقیه بزنه، البته که این یه بهونه برای دیدن کوک بود، اما در هر صورت تهیونگ قرار نبود بپذیرتش!

‎بعداز چک کردن خودش، از اتاق خارج شد و وقتی جیغ جیغ های سورا و النا به گوشش رسیدن، پوف بی حوصله‌ای کشید.
‎صدای به هم خوردن در باعث سکوت هردوی اونها شد و تهیونگ، سریع پله‌هارو رد کرد و جونگکوک رو اونجا رو ندید. ابروهاش درهم شدن.

‎جونگکوک؟-
‎داد زد و با دادش، هر سه افرادی که داخل هال بودن روبروش ظاهر شدن و تهیونگ طلبکارانه پرسید.
‎جونگکوک کجاست؟-
"اینجا بود من دیدمش" سورا گفت و النا هم تایید کرد.
-یکم پیش اومد پائین.
-پس الان کجاست؟
-نمیدونم. نیومده بالا؟

یونگی در جواب تهیونگ گفت و بلافاصله سورا سمت درب عمارت دوید.
‎النا هم متوجه قصدش شد و خطاب به یونگی گفت و پسر سری تکون داد: با ته بالا رو بگردین.
تهیونگ دستور داد: اون دختره و یونگی خونه رو بگردن منو تو بیرون و میبینیم.
و بی هیچ حرف دیگه‌ای از خونه خارج شد.
‎النا آهی کشید و چند ثانیه بعد، تهیونگ، سورا رو به خونه برگردوند و سورا و یونگ باهم به طبقهٔ بالا رفتن.

‎النا اما، پشت سر تهیونگ از خونه خارج شد و در رو بست.
-چیکارش کردی که حالا نگرانی فرار کرده باشه تهیونگ رو مخاطب خودش قرار داد و پسر، با حرص غرید: من کاریش نکردم خودش کرم ریخت!
-بهرحال اهرم فشارش که بودی.
-هر فاکی که بوده به تو ربطی نداره.
النا نوچی کرد و با حس چیز سفتی زیر کفشش، عقب رفت و وقتی گوشی قدیمی خودش رو دید، هینی کشید؛
‎زانو زد و گوشی رو برداشت و با دیدن چراغ قوه روشنش، مغزش ارور داد. روشن بودن چراغ قوه اش فقط یه معنی میداد.

RainManWhere stories live. Discover now