🍁Chapter thirty three🍁

263 76 59
                                    

-آره جوجه، من.
ترس رو می‌شد بوضوح توی چشم‌هاش دید.
-توی لعنتی یه ساسنگ فنی؟
-اوه نه. برای ساسنگ بودن زیادی جذاب و پیرم.
پسر مو مشکی گفت و با صدای دینگ ماکروویو مرغ‌هارو ازش خارج کرد.
وقتی اون‌هارو جلوی کوک گذاشت، جونگکوک تونست تتوهای بیش‌از حدش رو ببینه. چجوری تا الان متوجه‌شون نشده بود؟ اون نقش‌های ریز و عجیب همه جای بدنش بودن.
-ازشون خوشت اومده؟ میتونم برات بزنم‌شون.
-تتو آرتیستی چیزی هستی؟

اون سری تکون داد و سوجو هارو روی کارتن گذاشت.
-ازشون لذت ببر.
-من برای سوجو خوردن اینجا نیومدم.
زمزمه کرد.
پسر هم طوری که انگار تو فکر فرو رفته، سر تکون داد و دست پر از تتوش رو جلوش گرفت.
اون حتی روی انگشت حلقه‌اش هم پیرسینگ داشت!
-جانگ هوسوک (کاور رو چک کنید).
آروم دستشو گرفت. هنوزم سرد بود. خیلی سرد! و غیرقابل تحمل.
زود خودش رو نجات داد و کمی از سوجو رو نوشید.
-فکر میکردم واسه خوردن سوجو اینجا نیومدی.
اوه سوژه شده بود.

بطری سبز رنگ رو به جای اولش برگردوند و وقتی هوسوک روی لباس‌های برندی که چندتاشون بوی نویی میدادن نشست، لب گزید.
-چرا خواستی بیام اینجا؟
-دلیل محکمی میخواد؟
-من توی خونه یه آدم غریبه لعنتیم و این یه دلیل قانع کننده‌تر از دلایل محکمِ تو میخواد.
-فقط دوست داشتم اینجا باشی.
هیستریک خندید.
-منو آوردی اینجا چون دوست داشتی اینجا باشم؟؟
-چرا که نه.
هوسوک به دیوار روبروش خیره بود اما انگار تمام حواسش به پسر کنارش بود.
-وقت گذروندن باهات جالب بنظر میومد.
-من رو از جایی جز کیپاپ میشناسی؟

-فرض کن فرستاده خدام تا از تنهایی نجاتت بدم.
بحث رو عوض کرد.
-من نه تورو میخوام نه اون خدای فاکیت رو.

پسر کوچولو پس خانوادهٔ کیم و شیطان ساختگیش خوب خامت کردن.
توی دلش گفت و تونست اخم‌های کوک رو بدون دیدن چهره‌اش حس کنه.
-ازت خوشم میاد.
-احمقانه‌ست.
-بنظرم جالب میای.
کلمات رو جایگزین میکرد.
-نیستم.
-شاید برای من باشی.
اخمش حتی غلیظ‌تر هم شد.
-من دوست‌پسر دارم.

-منم قرار نیست بگیرمت.
-پس دردت چیه.
داشت به یه بحث تبدیل می‌شد.
-فقط میخوام توی تایم خالیت برام وقتتو کنار بزاری.
اخمش باز شد اما همچنان لحن عصبی‌ای داشت.
-همچین لطفی در حقت نمیکنم.
-یادت نره توی خونه من باید حرمت نگه‌داری!
اخطار داد‌.
-و اگه حرمت نگه ندارم؟
داشت جالب میشد.
بطری سوجو رو یه نفس سرکشید و روی زمین پرتش کرد. قرارشون این نبود ولی یه کم تهدید با چاشنی ترس برای اون پسر بد بنظر نمیرسید.

به سمتش چرخید و کوچیکیِ مبل باعث شد رسما توی حلق هم باشن... با پوزخند به چهره‌ ترسیده پسر خیره شد و دستش رو بالا آورد.
-اونوقت ورق برمیگرده.
انگشت‌های سردش روی گونه داغ کوک قرار گرفتن و حرارتش رو خوابوندن.
-چی میخوای از جونم؟
با صدای لرزون پرسید و هوسوک نزدیک‌تر شد.
-خودتو.
و اینبار جونگکوک توی فکر فرو رفت. اون لعنتی چی داشت که همه میخواستن به دستش بیارن؟ حالش داشت از خودش بهم میخورد.
تهیونگ... یونگی... این پسر... و آدمای قبلی.
از این متنفر بود. خواستنش یه بیماری مسری بنظر میرسید.
همه میخواستن داشته باشنش انگار اون یه عروسک فاکیه.
-من دوست پسر دارم.
-امروز چند شنبه‌ست؟
داشت بحث رو عوض میکرد؟

RainManWhere stories live. Discover now