-آره جوجه، من.
ترس رو میشد بوضوح توی چشمهاش دید.
-توی لعنتی یه ساسنگ فنی؟
-اوه نه. برای ساسنگ بودن زیادی جذاب و پیرم.
پسر مو مشکی گفت و با صدای دینگ ماکروویو مرغهارو ازش خارج کرد.
وقتی اونهارو جلوی کوک گذاشت، جونگکوک تونست تتوهای بیشاز حدش رو ببینه. چجوری تا الان متوجهشون نشده بود؟ اون نقشهای ریز و عجیب همه جای بدنش بودن.
-ازشون خوشت اومده؟ میتونم برات بزنمشون.
-تتو آرتیستی چیزی هستی؟اون سری تکون داد و سوجو هارو روی کارتن گذاشت.
-ازشون لذت ببر.
-من برای سوجو خوردن اینجا نیومدم.
زمزمه کرد.
پسر هم طوری که انگار تو فکر فرو رفته، سر تکون داد و دست پر از تتوش رو جلوش گرفت.
اون حتی روی انگشت حلقهاش هم پیرسینگ داشت!
-جانگ هوسوک (کاور رو چک کنید).
آروم دستشو گرفت. هنوزم سرد بود. خیلی سرد! و غیرقابل تحمل.
زود خودش رو نجات داد و کمی از سوجو رو نوشید.
-فکر میکردم واسه خوردن سوجو اینجا نیومدی.
اوه سوژه شده بود.بطری سبز رنگ رو به جای اولش برگردوند و وقتی هوسوک روی لباسهای برندی که چندتاشون بوی نویی میدادن نشست، لب گزید.
-چرا خواستی بیام اینجا؟
-دلیل محکمی میخواد؟
-من توی خونه یه آدم غریبه لعنتیم و این یه دلیل قانع کنندهتر از دلایل محکمِ تو میخواد.
-فقط دوست داشتم اینجا باشی.
هیستریک خندید.
-منو آوردی اینجا چون دوست داشتی اینجا باشم؟؟
-چرا که نه.
هوسوک به دیوار روبروش خیره بود اما انگار تمام حواسش به پسر کنارش بود.
-وقت گذروندن باهات جالب بنظر میومد.
-من رو از جایی جز کیپاپ میشناسی؟-فرض کن فرستاده خدام تا از تنهایی نجاتت بدم.
بحث رو عوض کرد.
-من نه تورو میخوام نه اون خدای فاکیت رو.پسر کوچولو پس خانوادهٔ کیم و شیطان ساختگیش خوب خامت کردن.
توی دلش گفت و تونست اخمهای کوک رو بدون دیدن چهرهاش حس کنه.
-ازت خوشم میاد.
-احمقانهست.
-بنظرم جالب میای.
کلمات رو جایگزین میکرد.
-نیستم.
-شاید برای من باشی.
اخمش حتی غلیظتر هم شد.
-من دوستپسر دارم.-منم قرار نیست بگیرمت.
-پس دردت چیه.
داشت به یه بحث تبدیل میشد.
-فقط میخوام توی تایم خالیت برام وقتتو کنار بزاری.
اخمش باز شد اما همچنان لحن عصبیای داشت.
-همچین لطفی در حقت نمیکنم.
-یادت نره توی خونه من باید حرمت نگهداری!
اخطار داد.
-و اگه حرمت نگه ندارم؟
داشت جالب میشد.
بطری سوجو رو یه نفس سرکشید و روی زمین پرتش کرد. قرارشون این نبود ولی یه کم تهدید با چاشنی ترس برای اون پسر بد بنظر نمیرسید.به سمتش چرخید و کوچیکیِ مبل باعث شد رسما توی حلق هم باشن... با پوزخند به چهره ترسیده پسر خیره شد و دستش رو بالا آورد.
-اونوقت ورق برمیگرده.
انگشتهای سردش روی گونه داغ کوک قرار گرفتن و حرارتش رو خوابوندن.
-چی میخوای از جونم؟
با صدای لرزون پرسید و هوسوک نزدیکتر شد.
-خودتو.
و اینبار جونگکوک توی فکر فرو رفت. اون لعنتی چی داشت که همه میخواستن به دستش بیارن؟ حالش داشت از خودش بهم میخورد.
تهیونگ... یونگی... این پسر... و آدمای قبلی.
از این متنفر بود. خواستنش یه بیماری مسری بنظر میرسید.
همه میخواستن داشته باشنش انگار اون یه عروسک فاکیه.
-من دوست پسر دارم.
-امروز چند شنبهست؟
داشت بحث رو عوض میکرد؟
YOU ARE READING
RainMan
Fanfiction"من حاضرم شیطان رو تا ابد بپرستم اگر تو اون شیطانی، کیم." جئون جونگکوک، آرتیست رده پائینی که برای از بین نرفتن محبوبیتش، حاضره دست به هرکاری بزنه. حتی اگه اون کار تمام محاسباتش برای زندگی رو به هم بریزه. چه کسی پشت اون کشش غیرقابل کنترلِ مشهور ترین...