part1

4.8K 560 20
                                    



توی چهار روز گذشته برایِ اون گریه کردم، چهار روزی که
به سختی بلند شدم که به گربه غذا بدم، آشپزی کنم یا دوش
بگیرم. چهار روزی که ذُل زدم به دیواری که احمقانه قاب
عكسمون رو بهش آویزوون کرده بودم. عكسی که اون
نمیخواست بگیره چون از عكسها متنفره.
عكس عجیبی برایِ یه زوج بود، من یه لبخند بزرگ داشتم تا
این واقعیتُ که اون اصلا لبخند نمیزد رو پنهون کنم، دستاش
دور شونه هام بود و من رو با رغبت به خودش نزدیك کرده
بود.
این دو سال اخیر واقعا مضخرف بود، چرا شش ماه قبل ترکش
نكردم؟ چرا وقتی برای اولین بار شك کردم که با یكی دیگه
میخوابه ترکش نكردم؟
ولی من همیشه مصمم بودم که این رابطه رو پایدار نگه دارم
به خاطر همین تموم هشدارها رو نادیده میگرفتم.
صدای عصبانی درونم تك تك کلمه هایی که با صورت خیس
از اشك و یه پاکت غذای گربه توی دستام از جِی شنیده بودم
رو تكرار کرد.
ـ تو واقعا ضعیفی جونگکوک! خدایا ! تو گذاشتی من ازت سواستفاده
کنم. معلومه که میخواستم ببینم تا کی میزاری ادامه بدم تو
هفته ها درموردِ هه سو میدونستی، بیخیال حالا ! مثل
سورپرایزشده ها رفتار نكن
ـ ضعیفم (اشكهام دوباره شروع به باریدن کردن)
جیمین از اتاق کناری داد زد:
ـ آره تو ضعیفی.
جیمین، پسر زیبا، دیوونه و خوشگذرونی که تنها ویژگی خوب
چند روز گذشته بود.
هر روز میومد تا مطمئن بشه من چیزی به غیر از نودِل با طعم
مرغ میخورم. حس مضخرفی داشتم که میدونستم اون برام
نگرانه... کلا ً حس مضخرفی داشتم.
جیمین استاد کات کردن بود. بعد از هر کات به یه کالب میرفت
، یه لیوانِ بزرگ مشروب میخرید و آخر شب همه چیز رو بالا
می آوُرد، با عصبانیت اشك میریخت و حرف میزد.
ـ اون میفهمه چیو از دست داده ، اون لعنتی پشیمون میشه.
فقط ببین که سر یه ماه چجوری برمیگرده، فقط ببین جونگکوک.
کاش منم مثل جیمین میتونستم قدر خودمو بدونم.
ـ هی بجنب پسر از روی این تخت پاشو تا همین رو تحلیل
نرفتی.
چشم های متورمم و باز میكنم و میبینمش. موهای مشكیش رو حالت داده بود و میکاپ کمی کرده بود و یه
پیراهن قرمز که دکمه های اولش باز بود تنشِ
آب دماغمو بالا میکشم و با همون شلوار چرمی که
پنج ساله میپوشمش و تیشرت قدیمی جانگهو(دوست پسر سابقش) که این چند روز
تنم بود با صدای گرفته میپرسم:
ـ چرا انقدر خوشتیپ کردی؟
ـ چون داریم میریم بیرون.
به سمت کمد لباسام میره و ادامه میده :
ـ تو خیلی وقته توی این آپارتمانی جونگکوک این درست نیست. اصلا
چرا ناراحتی؟ میدونی که اون پسره یه عوضی بود، اون همیشه
یه عوضی بوده دو سال تو رابطه بودین و اون حتی نخواست
پدر و مادرت رو ببینه.
حتی بهت دست نزد فکر کنم اون اصلا گرایشی به پسرا نداشت.
به سمت حموم رفتم و آب داغ و باز کردم تا بخار کل حموم
رو بگیره، یه نگاه به آیینه کافی بود تا ببینم چقدر ترسناك
شدم. دو تا حلقه مشكی زیر چشمام بود، به نظر میرسید سه
چهار کیلویی کم کردم و موهام شبیه لونه موش شده بود.
به قیافه ناراحت توی آیینه اخم کردم و توپیدم :"خودتو جمع کن کوک ."
خب واقعیت اینه که دوش گرفتن و آب داغ همیشه معجزه
میكنه و وقتی داشتم موهامو صاف میکردم جیمین لباسامو برای
امشب انتخاب کرده بود. یه لباس گشاد مشكی حریری که بدن سفیدم رو به خوبی نشون میداد با بند چرمی دور کمر که باریکی کمرم تو چشم میزد. وقتی این لباسو
میگرفتم حسابی هیجان زده بودم و جانگهو ازش متنفر بود چون
به نظر اون با این لباس شبیه هرزه ها میشدم به خاطر همین
لباس رو بدون اینكه بپوشم ته کمدم انداختم و هنوزم مارك
لباس روشه. هنوزم مثل دفعه اولی که لباسو پوشیدم خوب به
نظر میرسیدم، باعث میشد احساس کنم میتونم مثل یكی از
اون پسرای عجیب و غریب توی پورن ها باشم البته به غیر
از باسنم که زیادی برجسته و پوست سفیدم
همه رو جذب خودش میکرد
پس چرا دختری که جانگهو به خاطرش منو ترك کرد
ملكه دامن های کوتاه و با باسن تَخت و سینه های کوچیک بود رو انتخاب کرد؟
جیمین دزدکی ودکا رو توی یه بطری آب بیگناه ریخت و یه تاکسی
برای مرکز شهر گرفت.
ـ کجا داریم میریم!؟ میدونی که کلاسام فردا شروع میشه و واقعا نمیتونم خیلی بالا بیارم.
اون با تعجب نگام کرد و تاکید کردم.
ـ واقعا نمیتونم جیمین.
ـ باشه باشهههه ، داریم میریم گی بار مون(یعنی همون ماه)
ـ وای خدایـــــا !!!! مون؟ جیمین اونجا بار پسرای عوضیِ.
- آرهههه، دو جین از پسرای عوضی شهوتی که همشون قرار
یه تیكه از باسن کوک رو بخوان. بهم اعتماد کن یكم لاس میزنی
یا با یه غریبه که دیگه قرار نیست هیچوقت تو زندگیت
ببینیش یكم حال میكنی، مطمئن باش واسه اعتماد به نفست خوبه.
کاملا مطمئن بودم که تحقیقات منتشر شده برعكس این و
ثابت کردن ولی بیخیالش بلاخره یه روز باید باکره گیم رو از دست بدم و امروز بهتره.
تقریبا رسیده بودیم و من سه شات از ودکای دزدکی جیمین رو
خورده بودم.
جیمین منو یه جایی که رزرو کرده بود برد و یه شات پر از مایه
آبی درخشانُ توی دستام گذاشت.
ـ به سلامتی
نصف لیوان و همون بار اول خالی کرد و منو وسط جمعیت
کشوند گروه دی جی داشت باندارو منفجر
میكرد. جیمین به کسایی که میشناخت سلام میكرد و منم
دنبالش میرفتم و لبخند میزدم. خب هیچوقت نمیدونستم توی
بار با خودم باید چیكار کنم کلاب رفتن همیشه آسون تَر بود
تا وقتی که میتونستم برقصم و وقتی میخواستم کسی تنهام
بزاره وانمود میكردم که دارم میرم. خوشبختانه بیشتر افراد به
جیمین که با هاشو لاس میزد توجه میكردن و مجبور نبودم درگیر صحبت کردن با
غریبه ها بشم. نوشیدنی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم روم
تاثیر گذاشت و بالاخره همه چیز احساس خوبی داشت.
جیمین مخ یكی از اون عضله ای ها رو زد و قبل از اینكه برای
رقصیدن باهاش غیب بشه رو به من گفت:"من چند دقیقه
دیگه برمیگردم کوکی فقط همین جا بمون."
همونجا کنار بار نشستم و لیوان خالی نوشیدنیم رو روی میز
گذاشتم، احساس میكردم سرم سبك شده و کرخت شدم.
خب، مطمئناً حالا دیگه مست بودم. یه پسر بهم پیشنهاد
مشروب داد ولی زیادی شبیه جانگهو بود بهش دروغ گفتم که منتظر دوست پسرمم و به سمت دستشویی راه افتادم و اونو
دیدم...
شبیه کسی بود که از یه کتابخونه بلندش کردن و تلپی
انداختنش وسط یه بار، موهای ژولیده مشکی و استخوان
گونش برای بریدن یه ادم کافی ان، عینك نقره ای ظریفی
روی چشماش بود و داشت... کتاب میخوند؟ توی بار؟
نوشیدنی جرئتم رو زیاد کرده بود و با یه نفس عمیق به سمتش
رفتم سعی میكردم عادی به نظر بیام.
ـ سلام.
با تعجب نگام کرد انگار که فراموش کرده بود تو یه جای
شلوغ نشسته بود با یه لبخند کوچیك روی لبای فوق العادش
بهم سلام کرد. خدایا اون نوشیدنی شهوتمم زیاد کرده.
ـ واقعا داری کتابه (........) رو میخونی!؟
اون خندید و یه جوری که انگار خجالت زده شده به کتاب
نگاه کرد.
_ امم خب اره، فردا کلاسا شروع میشه و باید یه چیزایی بخونم نویسنده کتاب رو میشناسی؟
ـ یه چندتایی از داستان های کوتاهش رو خوندم اون لعنتی
واقعا پیچیدس.
دوباره خندید، چشماش وقتی میخندید برق میزد و خواستنی
به نظر میرسید.
لبخندش زیبا بود خیلی
ـ آره من هنوز نتونستم کتاب رو درك کنم
خیلی کلافه کنندس ولی کلا تونستم فلسفه آزادی خواهش رو
درك کنم که باعث شده کتاب جالبی بشه.
ـ هی پسر.
جیمین منو محكم بغل کرد و اوووه اون حسابی مستِ و هنوز هم
پسر عضله ای کنارش بود. به پسر اشاره کرد و ادامه داد:
ـ این شینه و... اووو سلام این آقا کیه؟
ـ کیم تهیونگ هستم.
جیمین گیج به نظر میرسید به خاطر همین تهیونگ دوباره با صدای
بلندتری اسمشو تكرار کرد که خب فكر نمیكنم خیلی تأثیری
گذاشته باشه چون جیمین اونو تموم شب تیونگ صدا میزد.
ـ بجنب بیا ما به مشروب بیشتری نیاز داریم.
پشت سر پسر عضله ای راه افتاد و من رو با خودش کشید،
خب من که فكر نمیكنم به مشروب بیشتری نیاز داشته باشم
و مطمئناً اونم نیاز نداشت، برگشتم و با نگام از تهیونگ کمك خواستم.
ـ تو مشروب نمیخوای؟
از روی صندلیش بلند شد و کتابشو با آرنجش نگه داشت.
ـ من باید این رو ازت میپرسیدم، من میگیرم.
وقتی ایستاد فهمیدم چقدر قدش بلند، خیلی هیكلی و عضله ای
نبود ولی خوشتیپ بود. رو فُرم و قد بلند. شبیه یه پیانیست یا
نقاش یا یه چیز رمانتیك تو همین مایه ها.
- من یه اسکاچ میخوام.
به سمت من برگشت و پرسید:
ـ تو چی میخوای؟
ـ اممم منم همون که تو میخوای.
ـ مطمئنی؟
مطمئن نبودم ولی تأیید کردم.
بقیه شب رو خیلی یادم نمیاد، یادمه
مزه ی خیلی مضخرفی داشت
به خاطر همین تهیونگ نوشیدنی منم خورد و بعدش...
ما توی پیاده رو بودیم،
داشتم به تهیونگ میگفتم خودم میتونم برم خونه چون فقط دو
خیابون با آپارتمانم فاصله داریم و جیمین... اون با همون پسر
عضله ای ناپدید شده بود.
تهیونگ یه تاکسی گرفت و کمكم کرد بدون این که سرم به ماشین
بخوره سوار بشم.
ـ من اجازه نمیدم از کنارم جُم بخوری.
ـ خوبه چون منم نمیزارم از پیشم بری.
داشتم با صدای بلند حرف میزدم و تهیونگ با لبخند نگام میكرد.
شرمنده ادامه دادم:
ـ ببخشید تهیونگ.
نگران نگام کرد و پرسید:
ـ چرا؟
احساس میكردم دارم بالا میارم و این اصلا أیده ی خوبی نبود.
ـ من خیلی مستم.
خندید.
ـ میدونم، نگران نباش.
وقتی رسیدیم به آپارتمانم دقیقا میدونستم چی میخوام.
- میای بالا. مگه نه؟
ماشین کنار پیاده رو پارك کرد سرشو تكون داد و گفت:
ـ واقعا أیده ی خوبی نیست.
با پشیمونی ادامه داد:
ـ تو خیلی مستی.
اخم کردم و اونو به سمت خودم کشیدم.
ـ من مست نیستم، بیا بریم بالا حداقل بیا مطمن شو که سالم
میرسم خونه.
چشمای مشکیش تیره و ترسناك شد آروم زمزمه کرد:
ـ اگه بیام بالا تا صبح نمیزارم بخوابی.
خندیدم، مثل بچه های توی شكلات فروشی ذوق کردم و
دستشو کشیدم تا باهام بیاد.




___________________

امیدوارم که مثل فیک قبلی هوامو داشته باشید

😅😅😅😅

One night_vkookWhere stories live. Discover now