part17

2.2K 308 0
                                    

تهیونگ کیسه ای که دستش بود رو آورد و من تونستم سر یه
بطری شراب رو ببینم.
ـ می دونم امروز ناراحت بودی نمی دونم بخاطر من بود یا
چیز دیگه ای ولی شنیدم این چیزا کمك می کنه.
کیسه رو گرفتم و سعی کردم فكم رو از روی زمین جمع کنم.
یه بطری شراب قرمز بود ونه از اون مدالی ارزون که من
معموال می خرم و یه بستنی
هیجان زده از دیدن دسر خوشمزه بلندش کردم و زمزمه
کردم
ـ این بستنیِ مورد علاقمه
چشمام اشكی شده بود.
لعنتی ، اون همه نگرانی ،انتظار و آماده شدن و حالا اون با
شراب و بستنی پشت درِ خونمه.
لبخند زد. به نظر می رسید به خودش افتخار می کنه.
ـ خوبه، حالا می دونم که من آدمِ غیرمنتظره ای هستم. لازم
نیست منو دعوت کنی داخل می تونم برم و از پشت تلفن باهم
صحبت کنیم.
ـ نه.نه،خدایا ،بیا داخل تهیونگ.
در رو براش باز کردم و بلافاصله پشت سرش دوباره در رو
بستم و پام رو بالا آوردم تا جلوی فرار گومی رو بگیرم.
خوشحال بودم که برای اولین بار آپارتمانم رو تمیز می بینه.
حداقل این ثابت می کرد من کاملا یه آدم ژولیده و کثیف
نیستم.
همینطور که توی آشپزخونه دنبال در بازکنِ شرابم می گشتم
پرسیدم
ـ توهم می خوری؟
چیزی که هرروز ازش استفاده می کردم رو دوباره مثل همیشه
گم کرده بودم.
ـ البته
یه تیشرت جذاب دکمه دار با جین و ونس مشكی پوشیده بود.
انتظار نداشتم این تیپی باشه که برای یه قرار می زنن.
ـ چطور قراری داشتی؟
برای تاکید همونطور که لیوانارو پر می کردم به کفشاش خیره
شدم.
ـ با یكی از استادام قرار داشتم.
با لبخند لیوانی که بهش تعارف کردم رو برداشت.
ـ درواقع من خودم دو شنبه ها و چهارشنبه ها کلاس دارم.
نمی دونم چرا هیچ وقت به فكرم نرسیده بود که در مورد
کلاسای خودش ازش سوالی بپرسم.
درواقع هیچ وقت برام جا نیوفتاده بود که یه استاد مثل
شاگرداش خودش هم کلاسی داشته باشه.
تا مبل دنبالم اومد جایی که گومی لم داده بود.
نگران بودم که از مویِ گربه روی لباساش ناراحت بشه.
گونه گونی رو نوازش کرد.
ـ گربم دوسِت داره و اون واقعا هیچ کس رو دوست نداره.
ـ این که بتونی کاری کنی یه گربه دوسِت داشته باشه دقیقا
مثل تلاشی ِ که واسه این بكنی که یه مادر دوست داشته باشه
شاید حتی بیشتر.
تو هیچ وقت مجبور نیستی با یه مادر زندگی کنی.
لبم رو گاز گرفتم.
نمی دونستم چی باید بگم. یه نفس عمیق کشیدم یه جرعه
شراب خوردم و گفتم
ـ دوست پسر قبلیم ما رو دیشب توی پارکینگ دیده.
عالی بود جونگکوک این واقعا جوری نبود که برنامه ریزی کرده بودم
بهش بگم.
اول به نظر می رسید گیج شده و بعد اخم کرد.
ـ پس اون تورو با یه مرد دیگه دیده و این هیچ ربطی بهش
نداره.
ـ اون توی کلاسِ توِ.
اخمش عمیق تر شد.
ـ اون حتما تورو شناخته، من دیدمش و اون به نظر... عصبانی
میومد.
تهیونگ شرابش رو توی لیوان چرخوند و لب پایینش رو بین
انگشتاش فشار داد.
- همم، متوجه شدم و فكر می کنی اونقدر عصبانی بود که
ممكنه به کسی بگه؟ فكر می کردم اون انتخاب کرده بود که
تورو ترك کنه؟
ـ همینكارو کرده
عصبی از موقیعتی که پیش اومده ادامه دادم
ـ اون فقط....اون خودخواهه.از اون مدل بچه هایی که یه اسباب
بازی رو فقط زمانی می خوان که یكی دیگه داره باهاش بازی
می کنه.
تهیونگ یه ابروش رو بالا برد
ـ تو معمولا با اینجور آدمایی که اختلال روانی دارن قرار می زاری؟
قرمز شدم و بیشتر احساس شرمندگی کردم.
ـ من وقتی باهاش بودم زیادی احمق بودم که این موضوع روقبول کنم.
من نمی دونستم...منظورم اینه که می دونستم...
من فقط...زمان زیادی گذشت که این رابطه درست پیش بره.
قاطعانه گفت
ـ به خودت نگو احمق
به جلو خم شد و یه دسته از موهام رو پشت گوشم فرستاد
ـ وگرنه می ندازمت رو زانوهام.
موجی از هیجان و سرگرمی بدنم رو گرفت.
تهیونگ به عقب برگشت تا کامل روی صورتم مسلط باشه.
ـ خودت رو سرزنش نكن ،ما هردو تصمیم گرفتیم این کار رو
انجام بدیم حتی با وجود این که احمقانه به نظر می رسید.
اگه دوست پسر قبلیت تصمیم گرفت این موضوع رو به کسی
بگه اون موقع یه تصمیمی می گیریم.
اون هیچ مدرکی نداره.
حرفای یه آدم مریض مقابل ماست.
سرم رو پایین انداختم و به پاهام خیره شدم.
ـ پس تو...تو با اینكه هنوزم با من وقت بگذرونی مشكل
نداری؟منظورم اینِ که... با کاری که قبلا انجام می دادیم؟
همونطور که موهام رو نوازش می کرد به نظر می رسید گیج شده.
ـ و چرا دقیقا من باید بزارم که دوست پسر قبلیت منو از تو
دور کنه؟پسری مثل اون من رو نمی ترسونه.
ـ مدیریت دانشگاه باید بترسونه.
هنوزم به سختی می تونستم بهش نگاه کنم.
از اینكه ترسیده بودم متنفرم.
از اینكه کاملا وحشت زده بودم که می تونه بزاره بره متنفرم.
از اینكه می دونستم اگه بخواد بره باید بزارم انجامش بده
متنفرم.
- اونا تورو اخراج می کنن تهیونگ حتی می تونن مدرکت رو ازت
بگیرن.اگه اخراجت کنن چی؟
ـ این موضوعیِ که من باید نگرانش باشم نه تو.
این چیزیه که من انتخاب کردم با وجود اینكه ریسكش رو می دونستم.
به هرحال من احساس کردم که تو ارزشش رو داری.
می خواستم بپرسم منظورش چیه که من ارزشش رو دارم؟
مطمئنا منظورش این بود که سكس و لذت ارزشش رو داشت.
با این حال هنوزم شنیدنش باعث شد لبخند بزنم که باعث
شد با گوشم بازی کنه.
به عقب تكیه داد و گفت
ـ بیا اینجا
به سینش تكیه دادم
احساس گرمای بدنش و بازوهاش که دورن حلقه شده بود
باعث شد استرس و نگرانی توی وجودم آب بشه.
از خستگی چشمام رو بستم.
چند لحظه از این نزدیكی نهایت لذت رو بردم.
تهیونگ با انگشتاش بازوهام رو نوازش می کرد.
توی سینش ناله کردم
ـ این حس خوبی داره.
ـ تو خیلی حساسی پسر کوچولو.تموم روز رو به خاطر این
نگران بودی؟
خواب آلود زمزمه کردم
ـ آره، سرِ کلاس نمی تونستم تمرکز کنم. میخواستم بهت بگم
من... فكر کردم تو...
صورتم رو توی سینش پنهون کردم
ـ من فكر کردم تو می خوای دیگه من رو نبینی.
انگشتش متوقف شد.
می خواستم بهش بگم ادامه بده این حسِ خوبی داشت.
من چه مرگم شده بود!؟
چرا این مرد به بهترین نحو ممكن من رو ناتوان می کرد؟
همونطور که انگشتاش دوباره به حرکت در اومدن گفت
ـ تو بیشتر از این می خوای؟
می دونم گفتی یه چیز معمولی می خوای.
این که بعد از آخرین رابطت هنوز آماده نیستی برای هرچیز
احساسی ولی فقط می خوام مطمئن بشم...درست فكر می کنی.
با دکمه های پیرهنش بازی می کردم.
صدای درونم داشت منو می ترسوند.
داشت برای چیزی که نمی خواستم فریا  می کشید.
یا حداقل برای چیزی که فكر می کردم نمی خوام.
سكوت کرده بود و منتظر جوابم بود.
- من خوبم
دروغ گفتم و خوشحال بودم که منو نمی بینه.
ـ هنوزم همون نظر رو دارم.
حرکت نكرد و بلندم کرد و ازم نخواست که دوباره فكر کنم
فقط گفت
ـ فقط بدون که من ترکت نمی کنم جونگکوک.
دستاش رو توی موهام بردو ادامه داد
ـ این برای من شادی بخشِ.
سرم رو بیشتر به سینش فشار دادم.
آخرین چیزی که می خواستم این بودم که تموم احساسات رو
تویِ چشمام ببینه.

One night_vkookUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum