part3

3.3K 490 7
                                    

با صدای آلارم بیدار شدم. باید جلوی خودمو میگرفتم یه
موقع وسوسه نشم که ساعت رو پرت کنم تا خفه شه. سرم با
هر بار زنگ نبض میزد ، ناله کردم و چرخیدم و سرمو زیر
بالش پنهون کردم.
امروز چه روزی بود !؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟ اوه... من چرا
انقدر مشروب خوردم !
کم کم مغز بهم ریخته و بیچارَم همه چیز رو بیاد آورد. تهیونگ
، اون کمربند و جوری که زبونش... وای خدایا
و امروز؟ امروز اولین روز کلاسا بود.
سعی کردم از تخت بیام بیرون ولی سرگیجه باعث شد ریسك
نكنم و چند لحظه بشینم تا از پخش شدم روی زمین جلوگیری کنم.
گوم کَلَش و از گوشه در هول داد داخل و من تونستم
صورتش رو که با غذا کثیف شده بود ببینم. انگار که
صبحونش و خورده
ـ ببخشید گومی
سر دردناکم رو میون انگشتام فشار دادم و غریدم. اصلا چرا
با جیمین رفتم بیرون ! سریع از این فكر پشیمون شدم. اگه با
جیمین نرفته بودم تهیونگ رو نمیدیدم ، اونو نمیاوردم خونه و خب
ما... بدنم از یادآوریش کرخت شد و ناله کردم.
من باکره گیم رو از دست دادم ولی پشیمون نبودم
هرگز پیش نیومد که با جانگهو سسکس داشته باشم ولی با تهیونگ... لعنتی... من حتی نمیتونستم
جلوی خودمو بگیرم که ارضا نشم. انگار که بدنم فقط و فقط
تحت کنترل اون بود. فقط فكر کردن به اینكه چطور منو بسته
بود ، درمونده با پاهای بالا و کاملا در اختیار اون باعث شد
دوباره داغ بشم و بین پاهام اذیت بشه حتی با وجود خماری و
سردرد.
لعنت به من که انقدر مست بودم که حتی شمارشم نگرفتم.
ناامیدانه سرمو چرخوندم و متوجه شدم خبری از لیوانای کثیف
روی پاتختی نیست. فقط یه لیوان آب تازه و یه نوشته کوچولو
کنارش. قبل از اینكه نوشته رو بردارم تا قطره آخر آب رو
نوشیدم.
"امیدوارم این به سردردت کمك کنه. ممنون به خاطر شب
فوق العاده. اگه دوست داشتی شبهای بیشتری مثل این بگذرونیم وقتی من دیک سالمم رو داشته باشم هاها(یعنی اونقدر بزرگ و خوب نشده بود چون سریع اتفاق افتاد یه اصطلاح عامیانه ست)فقط بهم
پیام بده "
و شماره تلفنش رو زیر تكستش نوشته بود.
ضربان قلبم بالا رفت. اون دیک سالمش نبود؟ پس نرمالش
چه کوفتی میشه !؟
دست از فكر کردن درموردِ اون برداشتم. داشتم زمان رو از
دست میدادم و نمیتونستم روز اولی دیر برسم.
یه دوش سریع گرفتم و بعد توی راه دانشگاه بودم با صورت
بدون میکاپ و موهای بهم ریختم که فقط با دستم شونش کردم
بعد از روزها یه شلوار جین تنگ با یه تیشرت سفید گشاد
پوشیده بودم. خب زیادی برای اولین روز کلاسا آماده بودم
محوطه دانشگاه حسابی شلوغ پلوغ بود و شانس آوردم که تا
حدودی با تموم ساختمونا آشنایی داشتم به جز ساختمون تیره
و تاریك آزمایشگاه و کامپیوتر که گوشه ی محوطه، دور تراز
بقیه ساختمون ها بود.
خوشبختانه هنوز وقت داشتم قبل از اینكه از کلاس ادبیات
انگلیسی پیشرفته لذت ببرم یه قهوه از استار باکس داخل
کتابخونه دانشگاه بگیرم.
سالن اجتماعات خیلی بزرگ بود باحداقل صدها صندلی برای
دانشجوها
دانشگاه به برنامه های نوشتاریش معروف بود
به خاطر همین تعداد زیادی از دانشجوها از جمله من درگیر
گرفتن تخصصشون در زمینه نوشتاری ادبیات انگلیسی از این
دانشگاه بودن.
صندلیا کم کم پر می شدند و من بالای سالن اجتماعات ایستاده
بودم تا جایی که می خوام واسه نیم سال آینده مالكش باشم
رو پیدا کنم.
ـ هی کوکی !
وای !! نه ! نه نه!
صدای جانگهو بود که داشت وارد کلاس میشد و بدتر از اون هه سو
هم باهاش بود. ههسو  زیبا ، بلوند و سرسخت. شكمم درهم
پیچید و بلافاصله احساس تهوع کردم
ـ سلام
صدام میلرزید و اون با یه لبخند مؤذب از کنارم رد شد و با
ههسو ردیف بالای سالن رو برای نشستن انتخاب کردن. امكان
نداشت جایی بشینم که اونا توی میدون دیدم باشن در نتیجه
پایین ترین ردیف درست نزدیك به میز استاد نشستم. وقتی
نوشیدنیمو مزه مزه میكردم دستام میلرزید و با خودم تكرار
میكردم فقط نادیدش بگیر.
چند دقیقه گذشت و سالن تقریبا پر شده بود ولی هنوز خبری
از استاد نبود.
صبح
تموم سر و صداها و شلوغی وقتی که در باز شد و صدای "
صبح بخیر بچه ها " توی کلاس پیچید ، یكدفعه ساکت شد.
ـ بابت اینكه دیر کردم منو ببخشید ، شب طولاني داشتم.
از قدمهاش مشخص بود که داره پله هارو پایین میاد. صداش
به نظر جوون میومد و عجیب برام آشنا بود. ادامه داد
ـ خب نوشیدنی زیاد و صبح بعدش بیدار شدن توی آپارتمان
یه غریبه.
صدای خندیدن جمعیت از جمله من بلند شد. این مردِ دیگه
کی بود !؟ چرخیدم تا ببینمش که به پله اول رسیده بود
خدایا !!! نهههه ! نهه !
ـ با همه این حرفها به کلاس ادبیات انگلیسی خوش اومدین.
من کیم تهیونگ هستم. میتونین من رو آقای کیم ، آقای
تهیونگ یا هرچیزی صدا کنید تا وقتی که چس کلاس ِ بی
عرضه نباشه خیلی برام مهم نیست در واقع یه چند باری منو
چس کلاس صدا زدن.
صدای خنده ها بلندتر شد ولی من فكم افتاده بود و به نظر
نمیرسید بتونم از روی میز جمعش کنم.
تهیونگ یه شلوار پارچه ای طوسی و پیرهن زرشكی پوشیده بود
موهای مشکیش رو به عقب شونه کرده بود ولی هنوزم حالت
دار و به هم ریخته به نظر میرسید و چشمهاش رو توی کلاس
میچرخوند تا وقتی که اونا روی من موندن.
کیفش رو محكم روی میز کوبید ، دهنم و بستم و فقط آرزو
میكردم زیر میز آب بشم.
تهیونگ سریع چشماش رو دزدید و سعی کرد به هر جایی به غیر
از جایی که من نشستم نگاه کنه.
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد
ـ خیلی خب ! با یكم آشنایی شروع میكنیم تا یخمون آب بشه
، نگران نباشید. نمیخوام حضور غیاب کنم. تعدادتون اینجا
خیلی زیادِ. میخوام کمی بیشتر درمورد خودم توضیح بدم.
روی میز نشست ودوباره چشماش روی من برگشت و سریع
مسیر نگاش رو عوض کرد. بهش خیره شده بودم و حتی
نمیتونستم پلك بزنم.
همونطور که گفتم اسمم کیم تهیونگه از همین دانشگاه فارق
التحصیل شدم و هنوز هم دانشجوی همینجام.
دوباره بهم نگاه کردو ادامه داد
- خب الان دارم برای دکترا می خونم و امیدوارم که بتونم
استاد تمام وقت باشم. این کلاس بخشی از این ترم و مدرك
دکترامِ و امیدوارم برای شما هم به اندازه من اهمیت داشته
باشه و اوضاع رو بهم نریزید.
یكی از اون لبخندای فوق العاده اش رو بهمون تقدیم کرد.اون
قطعا خوب جمعیت رو مدیریت کرده بود.
به سمت چپ چرخیدم و نگاه خیره دخترا و بعضی از پسرا رو
دیدم که پراز تحسین و ستایش بود.
دوباره شكمم بهم پیچید ولی این بار با یه حس عجیب مالكیت.
من چه مرگم شده بود !؟ چجوری تونسته بودم با استادم یه
سكس فوق العاده داشته باشم!
وقتی در مورد کلاسا میگفت، فكر کردم منظورش کلاساییِ که
داره نه کلاسایی که تدریس می کنه.
سعی کردم خودمو قانع کنم که اونقدرا هم بد نیست اون
هنوزم دانشجوِ فقط واسه دکترا. اونقدرا هم مهم نیست. و این
چیزا همیشه اتفاق میوفته. با اون لبخندای شهوت انگیزِ ریزِش
معلومه که همیشه اتفاق میوفته.
ـ جلسه اول کلاس آسونه.
کیفش و برداشت و یه دسته کاغذ بیرون آورد.
ـ میریم سراغ سرفصل دروس و چیزایی که قراره در آینده
بخونیم. برگه سرفصل هارو باز کنید امیدوارم که همگی پرینت
گرفته باشید!
مطمئنا من چیزی پرینت نگرفته بودم و اون این موضوع رو
فهمید.
ـ اگر نگرفتید لطفا با بغل دستیتون نگاه کنید.
خدایا هربار که نگاهم می کرد تموم دیشب رو به یاد می
آوردم
اون دهن که روی من بود و زبونش که توی من بود
پاهام رو بهم فشار دادم تا فكرمو پس بزنم.
چطور میتونم صداش بزنم وقتی یادم میوفتاد چجوری دیشب
هربار اسمش رو جیغ می زدم. حتی نمی تونستم نگاش کنم.
همون کمربندی رو پوشیده بود که دستای منو باهاش بسته
بود.
خدایا! جونگکوک! یكم تمرکز کن! و در آخر...
حتی برای یه لحظه ام نتونستم تمرکز کنم.
کلاس کاملا محو بودو فقط هر چند لحظه خیره نگاش میكردم.
بالاخره تموم شد و اون گفت که چهارشنبه با هم کلاس داریم.
با عجله سعی داشتم دفترمو تو کیفم بزارم که سایش روی
سرم افتاد.
ـ میشه لطفا چند لحظه بعد از کلاس منتظر بمونید؟
سرمو احمقانه تكون دادم و منتظر موندم تا به سوالات
دانشجوهای مشتاق و منتظر پاسخ بده.
وقتی کلاس بالاخره خالی شد به میزش نزدیك شدم و بدون
اینكه تعجب و شكی که بهم وارد شده بود رو کنترل کنم
پرسیدم
ـ تو یه استادی؟!
خودش رو عقب کشید و جواب داد
ـ من هنوز دقیقا یه استاد نشدم
احساس کردم اونم مثل من استرس داشت و متوجه شدم برای
اون شرایط خیلی بدتره، استادای زیادی به خاطر این موضوع
اخراج شدن.
ـ ببین من واقعا متأسفم ، اگه میدونستم... إشكالی نداره. من
هرکاری بتونم انجام میدم که بتونی یه کلاس دیگه پیدا کنی.
ـ من... اممم این واقعا تنها کلاسی که به برنامه من میخوره.
چندلحظه به هم خیره شدیم ، شونه هامو بالا انداختم و ادامه
دادم
- من خوبم ، واقعا برام فرقی نمیكنه. اتفاقی مثل دیشب هرگز
تكرار نمیشه
با چشمای تیره اش با دقت بهم نگاه کرد و پرسید
ـ مطمنی مشكلی نداری !؟
ـ کاملا ً
زیادی خوشحال بودم. فقط میخواستم هرچه سریعتر تنش رو
از بین ببرم و از اونجا دَر برم ، شاید اونموقع بتونم دست از
فكر کردن در مورد اینكه چطور منو روی میز خم میكنه
بردارم.
وقتی کیفش رو میبست به نظر نمیرسید قانع شده باشه
ـ باشه ، اگه مطمئنی... پس چهارشنبه میبینمت. جونگکوک لطفا
برگه ها رو فراموش نكن.
میخواستم جواب بدم اگه فراموش کنم چی میشه مثلا؟ سریع
به خودم تشر زدم پسر بد ! تمومش کن.
- برگه ها ! باشه. فهمیدم.
و چرخیدم که سریعتر برم بیرون ، روی پله اول سكندری
خوردم و نزدیك بود بیوفتم.
نگاه خیرَش رو پشت سرم حس میكردم و وقتی از در کلاس
خارج شدم تازه تونستم نفس بكشم.

One night_vkookTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon