part22 End

2.9K 352 18
                                    

مطمئنم جانگهو بعد از اون اتفاق کلاس مشترکمون رو حذف کرد.
هه سو تنهایی به خودنمایی ادامه می داد.
واقعا امیدوارم اگه هنوزم باهم هستن هه سو  مثل من درگیر
اونجور مزخرفات نشه. تهیونگ گفته بود
ـ من خودم تدریس رو ول کردم. به خاطرِ همین اونروز برای
ملاقات با استادم رفته بودم.
وقتی حس کردم همه چیز داره جدی میشه برخالف چیزی
که تو می خواستی باید یه نفر رو مطلع می کردم بخاطرِ همین
استادم پیشنهاد داد که این پروسه رو سالِ بعد ادامه بدم.اون
گفت این اولین باری نیست که همچین چیزی اتفاق میوفته.
از هر نظر خیالم راحت شده بود. جانگهو دیگه اذیتم نمی کرد.
من و تهیونگ دیگه از طرف دانشگاه تحت فشار نبودیم.
بین کلاسا با هم قهوه می خوردیم و جیمین بالاخره تویِ حالت
غیر مستی تهیونگ رو ملاقات کرد.
وقتی از استار باکس رد میشد مارو با همدیگه دید تقریبا جیغ کشید.
ـ اوه خدایِ من شما دوتا خیلی گوگولین؛ وایسین وایسین بزارین
یه عكس بگیرم.
با گوشیش ازمون عكس گرفت. تهیونگ دستم رو گرفته بود و
با لیوانای قهوه رویِ میزمون لبخند می زدیم.
این همون عكسی بود که بعد ها برایِ علنی کردن رابطمون
تویِ فیس بوك گذاشتیم.
ـ تو به کی تعلق داری؟
ـ شما ددی.
پارچه مشكی مشكی چشمام رو پوشونده بودم و رویِ تختش
دراز کشیده بودم. با چشمای بسته آماده برایِ لذت.
حس کردم تخت تكون خورد و نفس رویِ صورتم پخش شد.
چرم باریك رویِ سینم کشیده شد.
ـ تو مالِ کی هستی؟
آب دهنم رو با هیجان قورت داد.
چشمایِ بستم نیازم رو به کنترل شدن نشوت می داد.
با لبخند از رویِ نگرانی و هیجان گفتم
ـ من مالِ کیم تهیونگم... ددی.
کلمه ها به شیرینیِ شكر بودن و من می دونستم اون چقدر
عاشق شنیدنشِ.
حالا اون از هر فرصتی استفاده می کرد تا بهم یادآوری کنه
که من به کی تعلق دارم.
چرم بین پاهام رو نوازش کرد ؛نفسم رو عمیق بیرون دادم.
ـ تو زیبایی جونگکوک
صدایِ آروم و محكم  تهیونگ تویِ گوشم پیچید.
می تونستم تصور کنم که اونجا کنار تخت ایستاده با موهای
بهم ریخته بدون پیرهن و با دکمه های باز شلوار جینش و
تازیانه تویِ دستاش.
تصورش باعث شد لبم رو گاز بگیرم و بخوام بهش بگم
ـ توهم به نظر زیبا میای.
ـ من عاشق اینم تورو اینجوری ببینم
همونطور که دور تخت راه می رفت صداش میپیچید.
ـ درمونده، پرازنیاز و خواهان لمس من کاملا خواهان من.
با تازیانه به سینم ضربه زد با حسی شبیه به سوزش تا درد
واقعی.
نفس نفس زدم و بیشتر سیخ شدم.
ـ به کجا باید ضربه بزنم جونگکوک؟اینجا؟به نوكِ سینه های لطیف
و کوچولوت؟
تازیانه رو رویِ اونا کشید.
- یا اینجا؟ این عضو پر از نیاز؟
و دوباره تازیانه رو رویِ بدنم کشید.
ناله کردم.
وقتی چند لحظه گذشت
تویِ سكوت منتظر موندم که کی ضربه رو می
زنه وقتی شروع به حرف زدن کرد پریدم.
ـ همم، از چیزی که فكر می کردم وقت کمتری داریم. امتحان
پایان ترمت کمتر از یه ساعتِ دیگه شروع میشه.
ـ لطفا! تمومش نكن.
اون درس خوندنم رو همیشه اولویت قرار می داد.
چند باری نصفه نیمه رهام کرده بود چون فهمیده بود درس
نخوندم یا تست دارم.
هیچ چیزی وحشتناك تر از درس خوندن بعد از نیمه کارِ تموم
کردن لذتم نبود.
ـ فكر کنم یعنی باید یه مدت سخت تر رفتار کنم عزیزم شاید
متوجه بشی چه اتفاقی میوفته اگه امتحان پایان ترمت رو
بیوفتی؟ درسات رو خوندی.مگه نه؟
گیج شده از عوض شدن بحث ناله کردم
- آررره
و بعد با تازیانه به بین پام ضربه زد.
ـ با این لحن با من صحبت نكن.
به عضوم ضربه می زد ؛ می لرزیدم و تكون می خوردم و
بیشتر و بیشتر می خواستمش.
بالاخره اومد رویِ تخت و بین پاهام نشست.
ناله کردم و لبهاش بوسه های دنباله دار رویِ پاهام می زاشت
و دندوناش رو به جایی که تنبیه شده بود فشار داد.
سعی کردم کمرم رو قوس بدمو خودمو بهش نزدیك تر کنم
و آشكارا درخواست کنم که دهنش رو عضو من بزاره.
خندید و می تونستم با چشمای بسته بگم که بهم نگاه می کرد
و از کلافگیم لذت می برد.
بالاخره انگشتاش رو رویِ لبم کشید اونارو خیس کرد.
ـ کمتر از ده دقیقه دیگه باید بری عزیزم.
با انگشتاش نوازشم کرد.
ـ فكر نمی کنم زمان کافی باشه که بزارم ارضا بشی.
سعی کردم خودم رو نزدیك تر کنم.
ـ آره ، کافیه.
زمزمه کرد
ـ اوه، نه نه نه، نیست مخصوصا برایِ پسرای مشتاقی مثل
تو ولی تا زمانی که لختی خوشمزه به نظر می رسی.
دهنش رو رویِ عضوم گذاشت و وقتی زبونش دایره وار و باهام
بازی کرد ناله کردم.
می مكید و ضربه می زد مثل یه مرد گرسنه من رو می خورد.
قبل از این که صدام بلند تر بشه ماهیچه هام منقبض شدن.
ارگاسمم نزدیك بود.
لبهاش رو برداشت و نفسش رو رها کرد؛ داغ بود.
ناله کردم.
بیشتر می خواستم. می دونستم داره لبخند می زنه.
گونم رو بوسید مكید تویِ گوشم زمزمه کرد
ـ جونگکوک ، تو مالِ کی هستی؟
ـ من مالِ توام تهیونگ. لطفا ادامه بده تهیونگ. لطفا.
ـ اگه الآن تموش کنم بعد از کلاس منتظر می مونی شاید
دیگه استادت نباشم ولی همیشه می تونم یه چیزی بهت یاد
بدم ؛ درس امروز "صبر"
دستام رو باز کرد و من فهمیدم بازی تمومِ.
گیج شده دستام رو دور گردنش انداختم تا ببوسمش یه بوسه
عمیق.
آروم گفت:
ـ پسر خوب من باش و شب برگرد اینجا.
لبخند زدم.
ـ تو نباید چیزی رو دوبار تكرار کنی.
بلند شدم تا حاضر بشم؛ صورتم رو بشورم و موهام رو شونه کنم.
تویِ آیینه رد کبودی و قرمز رویِ گردنم بهم ثابت کرد من
مالِ اونم، تویِ قلبش و اون مالِ منِ.
پایان.


___________________

ممنون که تا اینجا وقت گذاشتین و این فیک رو خوندین

فیک جدید دارم می نویسم
ولی یه مدت طول میکشه
ممنون که هوامو داشتین💜

One night_vkookWhere stories live. Discover now