part20

2K 297 0
                                    

صورت جانگهو پراز یه نگرانیِ مسخره بود. یه ماسكی از نگرانی
که رویِ عصبانیت پوشیده بود و من طی سال ها آروم از
کنارش رد شده بودم.
گومی بالاخره موقیعت فرارش رو دید و از بین در رد شد.
سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی جانگهو منو به عقب هل داد و
گومی فرار کرد.
سریع صداش زدم
ـ گومی
جانگهو در رو بست.
ـ میشه یه لحظه اون گربه لعنتی رو فراموش کنی؟
با کنایه گفت
- من تورو با استادمون دیدم کوک .آره من دیدمش...
مكث کرد انگار که می خواست کلمه مناسبی رو پیدا کنم.
ـ من دیدمش که تویِ پارکینگ مزاحمت شده بود.
مزاحم شده بود؟
اگه خیلی نترسیده بودم می زدم زیرِ خنده.
این فكر کاملا مسخره و اشتباه بود.
ولی وقتی جلو اومد برق بی رحمانه تویِ چشماش بهم فهموند
که اون می دونه داره اشتباه می کنه و نكته دقیقا همینجا بود.
ـ فكر می کنی مدیریت دانشگاه گزارش تجاوز رو جدی نمی
گیرن؟
صداش آروم بود سعی کرد صورتم رو نوازش کنه و من
دستشو پس زدم که باعث شد عصبانیتش شعله ور بشه.
- استاد منحرفت بلافاصله شغلش رو از دست میده کوک .دقیقا
همونطور که لیاقتش رو داره.اون یه خطرِ که از دانشجو ها سو استفاده میکنه
ـ تو یه عوضیِ دروغگویی
فریاد کشیدم و سعی کردم به عقب هولش بدم ولی بازوهام رو
دردناك فشار دادو منو به دیوار کوبید.
می خواستم دوباره دادبزنم ولی صدام در نمیومد.
ـ نگران نباش کوک.
نفس گرمش رو تویِ صورتم پخش کرد.
نمی تونستم بهش نگاه کنم ؛ به زمین خیره شده بودم.
منتظر و امیدوار که سریع تر از اینجا بره.فقط منو تنها بزاره.
ـ من مطمئن میشم اون عوضیِ منحرف به چیزی که لیاقتشِ می رسه.
ـ بیخیال اون شو لعنتی.
ازش درخواست کردم ؛ عصبانیت و ترس داشت منو از پا
درمی آورد.
من نمی تونستم ضعیف باشم.
ضعیف نباش جونگکوک!
ولی اون قوی تر بود.
نمی تونستم تكون بخورم؛ نمی تونستم باهاش بجنگم.
هیچ کاری نمی تونستم بكنم.
خندید.
ـ چرا باید این کار رو بكنم؟یادت باشه که من هنوزم به تو
اهمیت میدم کوک .من نمی خواستم ببینم که تو اعتبارت رو
خراب می کنی کوک.
اون فهمیده بود چقدر ترسیدم.فهمیده بود چه قدرتی در برابر
من داره.
ـ چرا اهمیت میدی من چیكار می کنم؟
همونطور که سعی می کردم اشكام از زوی عصبانیت گونم رو
خیس نكنه ادامه دادم
ـ چرا برات مهمِ لعنتی؟تو انتخاب کردی که ترکم کنی جانگهو؟
پس چرا تنهام نمیزاری؟تو به من اهمیت نمیدی ، وانمود
نكن.فقط منو تهدید رو تنها بزار.
مسخرم کرد.
ـ تو و تهیونگ؟!
ایندفعه گونم رو با خشم لمس کرد
ـ من فقط نمی خوام قبل از این که آماده باشی واردِ یه رابطه بشی.
می دونم تموم کردن رابطه برایِ تو سخت بود.
می دونم اگه قدرت انتخاب داشتی هنوزم می خواستی منو داشته باشی.
سعی کردم صورتم رو برگردونم. سعی کردم تا جایی که می
تونم از لمسش فاصله بگیرم.
ـ تو دیوونه ای
به دیوار زل زدم تا از نگاهش فرار کنم
ـ توِ لعنتی دیوونه ای جانگهو
صورتم رو به سمت خودش چرخوند.
سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی بی فایده بود.
به چشمایِ قهوه ای ترسناك و بی رحمش خیره شدم.
ـ تو نمی تونی من رو فراموش کنی کوک.
می دونستم چه اتفاقی قرارِ بیوفته و می دونستم نمی تونم
جلوش رو بگیرم.
حتی لبهاش لبهام رو لمس کرد.
بلافاصله می خواستم بالا بیارم.
وقتی ولم کرد به سینش کوبیدم و هلش دادم.
صورتم از اشكام داغ شده بود.
ـ برو بیرون قبل از اینكه به پلیس زنگ بزنم گمشو بیرون.
رفت و درو پشت سرش بهم کوبیدم.
صورتم رو با دستام پوشوندم.
یه احساس گیج کننده تویِ سینم بود که نمی ذاشت نفس
بكشم.
بی صدا اشك می ریختم.
باید به یه نفر زنگ می زدم.
باید بلند می شدم.
باید دنبال گومی می گشتم.
ولی حتی نمی تونستم در رو باز کنم.
می ترسیدم برم بیرون و اون هنوز اینجا باشه.
باید با پلیس تماس می گرفتم؟
به سمت گوشیم رفتم و با چشمای تار شده از اشك یه پیام از
تهیونگ دیدم.
ـ ببخشید.خیلی دیر رسیدم.
روزت چطور گذشت؟
دکمه تماس رو زدم
دو بار زنگ خورد و صدایِ تهیونگ پشت خط اومد.
ـ سلام خوشگله.کل روز به تو فكر می کردم ؛ فكر کنم این
خیلی...
ـ تهیونگ
آب دماغمو بالا کشیدم.
ـ تهیونگ می تونی...می تونی بیای اینجا لطفا؟
ـ حتما...چی شده؟
ـ من...من
خجالت می کشیدم؛ چرا درو باز کرده بودم؟ چرا برای کمك
به کسی زنگ نزدم.
ـ گومی رو گم کردم؛ رفته بیرون...من فقط....من به کمك
احتیاج دارم.
ـ ده دقیقه بهم وقت بده جونگکوک.
شنیدم چیزی رو جابه جا می کردو صدایِ دسته کلید اومد.
ـ من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
بهم ریخته رویِ مبل نشسته بودم ولی صدایِ در اومد.
بالفاصله ضربان قلبم بالا رفت.
شماره تهیونگ رو گرفتم و صدایِ گوشیش رو از پشت در شنیدم.
جواب دادو گفت
ـ من اینجام
درو باز کردم و دیدمش که با گومی تویِ دستاش پشت در
ایستاده.
تویِ آسانسور سرگردون بود.
قبل از اینكه دوباره به گریه بیوفتم گومی رو بغل کردم.
صورتم رو تویِ موهایِ سفیدش فرو کردم.
تهیونگ دستاشو دورم حلقه کرد.
آروم من و برد داخل و دروبست.
ـ هی ،هی جونگکوک، خدایا!چیزی نیست.
گومی خودش رو آزاد کرد و به سمت ظرف غذاش دوید.
دستام می لرزید.نمی تونستم نفس بكشم.
تهیونگ منو رویِ مبل نشوند.سرم رو بالا گرفت و سعی کرد
بدنم رو آروم کنه تا بتونم نفس بكشم.
ـ نفس بكش جونگکوک.
دستاش موهام رو نوازش کردو گردنم رو ماساژ داد و آروم
فشار داد تا دراز بكشم.
یه دستش رو روی گذاشت.
ـ پاهات رو بالا ببر تا کمرت راحت بشه؛ آفرین.
پاهاتو جمع کن ؛ حالا بیار بالا.
نفس بكش لطفا، نفس عمیق.
چشمامو بستم و گرمایِ دستش رو حس کردم؛ آروم بازوهام
رو نوازش می کرد.
هنوز نمی خواستم چشمام رو باز کنم.
ـ آروم کرد.کمك کرد.
چشمام رو باز کردم و خیلی سریع دوباره امنیت رو احساس
کردم.
بلند شدم و به شونه هاش تكیه دادم.
دستاشو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.
ـ به خاطر گومی ترسیده بودی؟یا اتفاق دیگه ای افتاده بود؟
از صداش متوجه شدم که فهمیده
سرم رو تكون دادم.
نمی خواستم چیزی بگم. نمی خواستم بهش بگم.
ـ جونگکوک
گونمو نوازش کرد و سرم رو عقب کشید تا بتونه صورتمو
ببینه.
نگرانیِ تویِ نگاهش باعث شد بخوام دوباره تویِ سینش پنهون
بشم.
ـ چه اتفاقی افتاده؟ باهام حرف بزن.
ـ جانگهو اومده بود
دوباره خودم رو به سینش فشار دادم که مجبور نباشم بهش
نگاه کنم.
بلافاصله شك رو تویِ بدنش حس کردم.
ـ اون نمی رفت؛بهش گفتم بره تهیونگ.
ـ بهت صدمه ای زد.
صداش خشن شده بود و سعی می کرد خودش رو کنترل کنه.
هیچوقت این صداش رو نشنیده بودم.
ـ اونگفت به مدیریت می گه تورو دیده که مزاحمم شده
بودی؛ گفت کاری می کنه تو اخراج بشی؛ من واقعا سعی کردم
جلوش رو بگیرم. اون فقط... من معذرت می خوام.
منو چرخوند تا صورتم رو ببینه
روی پاهاش دراز کشیده بودم.
ـ از من معذرت خواهی نكن
وقتی دستش به سمت صورتم اومد می لرزید.
ـ به پلیس زنگ زدی؟
آروم گفتم
- نه
ـ می خوای زنگ بزنی؟
تموم سوالات رو تویِ ذهنم تصور کردم.
ـ متجاوز رو میشناسید؟
ـ بله ،دوست پسر سابقم.
ـ اون آسیب جنسی بهتون زده؟
ـ اون به زور منو بوسید.
ـ اون با خشونت باهاتون رفتار کرد؟
نه هیچ نشونه ای از کبودی هیچ جایی از بدنم نبود.
حتی قرمزی دستاش روی بازوهام به سرعت محو شدن.
خجالت زده از جوابم آروم گفتم
ـ نه
ـ می فهمم عزیزم.من می فهمم؛گریه نكن عزیزم؛ مشكلی
نیست.
منو نگه داشت.
تموم شب رو پیشم موند.
قبل از این که خوابم ببره باید هزاران بار ازش می خواستم
قول بده ترکم نمی کنه.

One night_vkookحيث تعيش القصص. اكتشف الآن