part11

2.5K 328 1
                                    

جیمین میدونست یه خبرایی هست. همونطور که آدمای فضول
همیشه میفهمن ،اونا یه نیروی خاص برای اینجور چیزا دارن.
چندباری بهم پیام داده بود که همدیگه رو ببینیم و بلاخره
یكشنبه غروب باهاش قرار گذاشتم.
همدیگه رو دیدیم. یه کافی شاپ توی مرکز شهر بین یه
کتاب فروشی و یه گل فروشی. یكی از اون جاهایی بود که
موزیك لایت پخش میشد
جیمین سعی میكرد با حیله و خجالت سوال بپرسه
ـ اوضاع چطور پیش میره؟
لاته هامون رو سفارش دادیم و از اون لبخندش فهمیدم که
داره از کنجكاوی میمیره.
حالا که این رازو داشتم حسابی هیجان زده بودم مخصوصا
زمانی که می خواستم بشینم و پوستم در تماس با صندلی
سوخت.
سعی کردم برانگیختگیم با به یاد آوردن دستای تهیونگ ،
دستورهاش و کنترل فوق العادش روی بدنم که باعث شده
بود کاملا یه فرمانبردار باشم رو با گاز گرفتن لبم از پشت
فنجون پنهان کنم.
اون درست می گفت.
بعد از هجوم هورمون ها ، یك ساعت راحت دراز کشیدن توی
تخت با اون باعث شده بود احساس قوی بودن داشته باشم.
حس می کردم سكسی و قدرتمندم.
ـ خب! کوک کجا بودی؟
از توی رویاهام بیرون اومدم.
داشت درمورد یكی از پسرای جذاب توی کلاسش می گفت
یا حداقل من اینطور فكر می کردم.
لبخندش خشك شده بود با نگرانی و تعجب.
گیج شده پرسیدم:
منظورت چیه؟
ـ تو واقعا جدیدا کم پیدا شدی.
شونه هاشو بالا انداخت و ادامه داد
ـ از وقتی رفتیم بار خیلی ندیدمت.
چشماش گرد شد و با ترس بهم نگاه کرد.
ـ خدای من ، وای خدا، به جانگهو که برنگشتی؟برگشتی؟!
ـ خدایا! نه ،نه جیمین.
انگار که بهم توهین کرده باشه عصبانی شدم.
ـ واقعا اینجوری نیست. من فقط خیلی با کلاسام مشغولم.
با ترس آروم شده ، با چشمای تیز شده پرسید
- اوه واقعا؟ نصفه شب شنبه؟
گنگ پلك زدم
ـ چی؟
ـ اوه، خدایا. کوکی ، ببخشید. فكر کنم شبیه آدمای ترسناك شدم.
با مخالفت ادامه داد
دیشب بعد از اینكه بهت پیام دادم و پرسیدم که شام می
خوای وقتی جواب ندادی تصمیم گرفتم غذارو بیارم خونت
فقط بخاطر این بود که هنوز کلیداتو دارم و می دونم که واقعا
گاهی غذا نمی خوری یا برای خودت آشپزی نمی کنی یا حالا...هرچی
اینقدر جدی شده بود که تقریبا از روی صندلی بلند شده بود
و چشماش درشت شده بود و با هیجان صحبت می کرد.
ـ می خواستم یكم صبر کنم که برگردی خونه و منم با گومی
بازی کنم ولی نصفه شب شد و تو نیومدی کوک.!
با استرس خندیدم.
باید اعتراف کنم دوست عزیز من یكم دیوونه است و البته
دیوونه مراقبت کردن.
ـ تو تا نصفه شب توی خونه من منتظر موندی!؟
ـ راستش خوابم برد.
لبش رو جمع کردو ادامه داد
ـ ولی جونگکوک نمی تونی به من بگی داشتی درس می خوندی یا
تنهایی بدون من رفته بودی بیرون. اون کیه جونگکوک؟لطفا بهم بگو
، این داره دیوونم می کنه.
می دونی که قضاوتت نمی کم تو می تونی با هر کسی که می
خوای باشی.
اون از تو بزرگتره؟جوون تره؟ازدواج کرده؟
اوه خدای من اون یه زن؟
جانگهو باعث شده تو استریت بشی؟
نه ، من سرزنشت نمی کنم،هرکاری که بكنی.
آه کشید. صورتش قرمز شده بودو صبورانه منتظر جواب من
بود.
ـ من فكر نمی کنم به همین راحتی بشه استریت شد جیمین. ولی
اینطور نیست.
لبهامو بهم فشار دادم و تصمیم گرفتم چقدر می تونم بهش
بگم.
ـ خیلی خب... اون یه مرده.
جیمین فریاد کشید
ـ اوه خدایا. می دونستم. اوکی؟
من می شناسمش؟
فكرم داشت بال بال می زد که احتمالا تهیونگ فكر می کنه این
که درمورد خودمون به کسی بگم یه شیطونی و باعث شد به
اسپنكی فكر کنم که به خاطر همچین شیطونی مهمونم می کنه.
لرزیدم و یه آه کشیدم.
چشمای جیمین درشت شد.
ـ تو... یه لبخند کوچیك زد و ادامه داد:
ـ عاشق شدی جونگکوک؟
سریع گفتم
ـ نه!!
به دلایلی سوالش باعث شده بود دستپاچه بشم. این درمورد
عشق و عاشقی نبود؛ فقط سكس بود لذت و خوشگذرونی دوطرفه.
این تموم چیزی بود که از ته می خواستم. درسته؟
ـ تو قبلا اونو دیدی ولی فكر نكنم یادت باشه؛ پسری که توی
بار باهاش آشنا شدم. تهیونگ، ما دوباره همدیگرو دیدیم و... یكم
باهم وقت گذروندیم.
شونمو بالا انداختم تا نشون بدم چقد راحتم با این موضوع.
ـ اوه آره، اون دقیقا همون چیزی بود که تو دوست داری،
عجیب، سكسی و کتابخون.
اوه پسر، تو هیچ ایده ای راجبش نداری.
ـ خب این خیلی شیرین جونگکوک من به تو افتخار می کنم.
لبخند زد. کاملا از خودش به خاطر اطلاعاتی که گرفته بود
راضی به نظر می رسید.
ـ تو باید بعضی وقتا که میریم بیرون اونو با خودت بیاری.
ـ اونقدرا جدی نیست.
و سعی کردم جدی نشون بدم که اونقدرام جدی نیست.
ـ ما درواقع با هم قرار نمی زاریم ؛ یه چیزی بیشتر شبیه به
benefits with friends  مكث کردو یكم فكر کرد.وگفت
(یعنی بدون تعهد فقط رابطه جنسی)
ـ آها. این واقعا چیز جدیدیه.
سعی کرد با یه لبخند گیج شدنشو بپوشونه.
- من همیشه فكر می کردم تو رابطه های واقعی طولانی مدت
رو ترجیح میدی و یه زنگ تفریح بعد از تموم کردن یه رابطه
خوبه!و تو هنوز باید یه آلت برای خودت داشته باشی دیگه.
مگه نه؟
هر دو خندیدیم و به این فكر کردم که هرچقدر سعی کردم
اونو قانع کنم خودم کمتر قانع شدم.

One night_vkookWhere stories live. Discover now