part19

2.1K 288 4
                                    

دیگه نمی تونستم انكار کنم من به کیم تهیونگ یه احساساتی
داشتم.
فكر این که اون ترکم کنه، دیگه این تجربه هارو نداشته باشم
و لحظاتم رو با اون نگذرونم باعث شد قلبم بسوزه.
ولی این احساس کاملا متفاوت با چیزی بود که با جانگهو داشتم.
وقتی در مورد ترك کردن جانگهو نگران بودم چیزی که معمولا
همیشه نگرانش بودم مخصوصا تویِ یه سال آخر یه حسِ
وحشتناك ، ترسناك و ناامیدانه داشتم.
با تهیونگ من می ترسیدم که مكالمه هامون رو از دست بدم.
اینكه اون لذت و نگاه های آتشینش رو از دست بدم می
ترسیدم.
می ترسیدم که درخواستاش و صداش رو از دست بدم و اینكه
هیچ وقت دیگه نتونم بفهمم اون خوشحالِ یا نه.
واقعا نمی خواستم به خودم اجازه بدم حتی برایِ یك لحظه به
این فكر کنم که عاشقش شدم ولی فكر یه جایی گوشه ذهنم
دفن شده بود.
ـ پسر خوبی برام باش
قبل از این که بره با یه بوسه عمیق کاری کرده بود که کل
روز بخوام به یادش باشم.
حتی وقتی برایِ کار کردن به دانشگاه رفتم هنوز گیج بود.
مشتری ها می رفتن و میومدن.
نمی تونستم آخرین روزی که بدون نگرانی و اضطراب
گذرونده بودم رو به یاد بیارم.
روزی که به تصویر خودم تویِ شیشه ها نگاه کرده باشم و از
چیزی که می دیدم راضی باشم.
حالا تنها نگرانیم این بود که چطور می خواستم بهش بگم من
بیشتر می خوام؟
جرعتش رو داشتم!؟و بعدش چه اتفاقی می افتاد؟
من برایِ یه دانشگاه تقاضا نامه فرستاده بودم.
اگه برایِ یه سال به اروپا می رفتم چی؟
واقعا می خواستم تویِ موقیعتی قرار بگیرم که نگران باشم
کسی منتظرمِ !؟
ـ تو بدجوری گرفتار شدی پسر.
جیمین سرش رو برام تكون داد.
دعوتش کرده بودم که با هم بستنی رو بخوریم هنوزم یه کلمه
درموردِ تهیونگ نگفته بودم.
ـ منظورت چیه؟
آروم بهم نگاه کردو چشماش رو چرخوند.
- بیخیال جونگکوک.
تو خیلی رویِ این پسرِ معمولیت کراش داری.
می تونم از چهرت ببینم تو همش تویِ رویایی و دستاش رو به هم کوبوندو ادامه داد
ـ و می تونم بویِ یه مرد رو روی این مبل حس کنم که یعنی
اون اینجا بوده.
این دیگه تو کدوم دسته از انسان های خارق العاده است؟
کسی که مشام عاشقونه سگی داره؟
تسلیم شدم.
ـ نمی دونم چطور اتفاقی افتاد جیمین .فقط باید خیلی معمولی می
موند ولی اون خیلی... خیلی...این بستنی رو اون خریده.
با چشمایِ گرد شده بهم خیره شد و یه قاشق پر تویِ دهنش
گذاشت.
ـ اوه عسلم، تو اونو تویِ دستات گرفتی.
با همه اون دستورات، تنبیه ها و مقررات به نظر نمی رسید
همچین چیزی باشه ولی هنوزم یه جورایی یه میكس فوق العاده
از اعتمادو مراقبت بود.
شاید من هنوزم همون پسر ساده لوح دوسالِ گذشتم ولی اصلا
نمی تونم تصور کنم که تهیونگ برای این که به چیزی که می
خواد برِسه انقدر خوب بوده باشه.
اون فقط....اون همچین آدمی نبود.
ـ بهش بگو چه احساسی داری
جیمین خیلی راحت انگار که این آسون ترین کار دنیاست ، این
حرف رو زد.
ـ و هرچه سریعتر بهش بگو قبل از این که همه چیز براتون
مبهم بشه.قبل از این که اون به انتخابای دیگه فكر کنه.
این مسئله کل آخر هفته من رو درگیر کرده بود.
هربار که یه سری پیام کوتاه و برای لاس زدن با هم ردو بدل
می کردیم وسوسه می شدم یه پیام بلند بنویسم و بهش بگم
چه احساسی دارم.
ولی نمی تونستم خودم رو متقاعد کنم که این کار رو انجام
بدم.
همونطور که جیمین گفته بود می دونستم که تهیونگ انتخاب زیادی
داره. از نگاه کردن شاگرداش به اندازه کافی مشخص بود.
جمعه هنوزم به خاطر تصمیماتی که می تونستم بگیرم استرس
داشتم.
تهیونگ کل روز رو سرِکار بود و وقت زیادی داشتم تا بدونِ این
که حواسم به پیاماش پرت بشه فكر کنم.
می خواستم شام بخورم که یه نفر در زد.
جیمین هیچوقت در نمی زد.
ولی به اندازه کافی دیر بود که تهیونگ از سرِکار برگشته باشه.
امیدوار برایِ یه ملاقات سورپرایزی با لبخند درو باز کردم.
ولی تهیونگ نبود. جانگهو بود.
باید همون لحظه درو می بستم ولی از رویِ شوك و ادب بهش
خیره شدم.
اول ناباورانه و بعد با.... ترس.
چی می خواست؟
ـ سلام امیدوارم بدموقع نیومده باشم.
من رو به داخل آپارتمان هل داد انگار که دنبال چیزی می
گشت.
ـ خب می خواستم شام بخورم.
از این که صدام اینقدر آروم و نامطمئن شده بود متنفر بودم.
ـ پس آره، یه جورایی بدموقع اومدی.
ـ می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
اصلا شبیه یه سوال نبود.
سرم رو تكون دادم.
ـ نه، نمی تونی من واقعت نمی خوام ببینمت.
خواستم در رو ببندم ولی با پاهاش مانع شد.
چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
چه اتفاق کوفتی داشت میوفتاد؟
ـ کوک من برات نگرانم.
اگه نمی دونستم جانگهو هیچ حسِ همدلی نسبت به آدمای دیگه
نداره به خاطر اون چشماش باورم می شد.
ـ پایِ لعنتیت رو بكش کنار. گفتم نمی خوام ببینمت
دستاش به پاهاش اضافه شد و با قدرت در رو هل داد.
چیكار باید می کردم؟
زنگ می زدم برایِ کمك
- یالا کوکی
در رو هل دادو وارد خونه شد.
ـ از این که درخواست کمك کنی خجالت نكش.
ـ راجب چه کوفتی حرف می زنی؟
داشتم فكر می کردم این دقیقا همون لحظه ای که باید زنگ
بزنم به پلیس ولی موبایلم رویِ مبل بود.
جانگهو منو بین دیوارو در گیر انداخته بود.
به شدت آرزو می کردم یه نفر رد بشه و ببینه چه اتفاقی داره
میوفته.
ولی هیچ کس نمیومد.
ما تنها بودیم ،من تنها بودم.

One night_vkookWhere stories live. Discover now