part21

2.1K 316 1
                                    

تهیونگ گفته بود اگه نمی خوام روز بعد برم سرکار پیشم می مونه ولی ترجیح دادم برم.
نمی خواستم اجازه بدم جانگهو منو از زندگی کردن بترسونه.
تویِ راه تماس گرفتم تا خطم رو عوض کنم.
تایم استراحت اون رو از تموم شبكه های اجتماعیم بلاك
کردم.حالا فقط باید نگران این باشم که بیرون ببینمش یا اگه
جرئت کنه دوباره به آپارتمانم بیاد.
واقعا دوست داشتم اسباب کشی کنم ولی وسط ترم این کار
غیر ممكن بود.
فقط یه عالمه آپارتمان ارزون کنار دانشگاه رو می تونستم
انتخاب کنم.
تهیونگ پیشنهاد داده بود
- می تونی با من بمونی تا هرموقع که دوست داشته باشی.
پیشنهادش رو رد کرده بودم ولی شب بعدش رو تویِ آپارتمان
اون گذرونده بودم.
نكته اینجا بود که تا ابد نمی تونستم خودم رو از جانگهو پنهون
کنم.
نمی تونستم آرزو کنم تا ابد مخفی بمونه اون بالاخره یه روز
خودش رو نشون می داد.
ـ نترس من نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته. حواسم به همه
چیز هست.
اونشب بوسه هاش پرحرارت بود.
اونقدر محكم منو گرفته بود که عضلاتم درد بگیره.
دستو پاهام رو بسته بود،ناتوان و مثل یه فرمانبردار.
از اینكه کنترلی رویِ چیزی نداشته باشی نترس.
از اینكه بهم اعتماد کنی نترس.
بهش اعتماد کردم.
با هر لمس ، هر خراش و هر گاز و هر ضربه ای که می زد و
کنترلش اعتماد کردم.
با دست و پایِ بسته فقط می تونستم منتظر بمونم.
تمام نگرانیم رو دور کرد،مجبورم کرد فقط تویِ همین لحظه
باشم لحظه ای که فقط ما دونفریم.
فقط صداش که بهم دستور می داد و بدنش که بدنم رو تصرف
می کرد.
روز قبل از کلاس تهیونگ دوباره مطمئنم کرد.
ـ بهم اعتماد کن ؛ همه چیز درست میشه.
بین اعتماد به اون و شك و تردیدم سرگردون بودم.
می خواستم باورش کنم ولی نمی تونستم باور کنم که همه چیز
خوب پیش میره.
وارد کلاس شدم.
جانگهو و هه سو رو دیدم که روبه روم بودن.
دوست داشتم برم سمتش ،تكونش بدم و ازش بپرسم واقعا
می دونه از چجور آدمی خوشش میاد؟
ولی لبم رو گاز گرفتم و نگاه جانگهو رو روی خودم دیدم.
صورتم رو سخت نگه داشتم که نزارم ترسم رو ببینه.
رویِ صندلیم نشستم. سرم رو بالا گرفتم و منتظر موندم تهیونگ بیاد.
منتظر آسودگی بودم که با دیدنش حس می کردم.
ولی وقتی استاد وارد کلاس شد تهیونگ نبود.
ـ صبح بخیر بچه ها من خانم پارک هستم.جایگزین آقای
کیم
متاسفانه بنا به دلایل شخصی ایشون نتونستند کلاس رو ادامه بدن.
قلبم تویِ سینم یخ زد.
خانم میان سال با موهای بلوند با لباس های مثل مادربزرگم
داشت صحبت می کردو ده دقیقه زمان برد تا پروژکتور رو
روشن کنه.
ولی حتی زمانی که شروع به درس دادن کرد به سختی می
تونستم بشنوم.
بی توجه خیره شده بودم و گوشیم رو تویِ دستم فشار می
دادم.
می خواستم برم بیرون به تهیونگ زنگ بزنم.
جانگهو گزارش داده بود؟
ولی مطمئنا مدیریت باید با تهیونگ صحبت می کرد...باید با من
صحبت می کرد.
باید یه کاری می کرد تا ثابت بشه جانگهو حقیقت رو می گه.
قبل از این که بخوام فكر کنم کاری که ما انجام دادیم غیر
قانونی نبود، حدس زدم تهیونگ دستگیر شده.
قلبم محكم تویِ سینم می زد.
می ترسیدم همه چیز تهیونگ رو نابود کرده باشم.
شانس تحصیلش ، موقیعت شغلیش
حتی نمی تونستم یه کلمه نوت برداری کنم.
وقتی کلاس تموم شد سریع بهش زنگ زدم
بوق می خورد ولی جواب نمی داد.
لطفا تهیونگ...
چه خبر شده؟
بالاخره جواب داد
ـ چه اتفاقی افتاده؟تو کجایی؟چرا امروز برایِ تدریس
نیومدی؟
ـ آروم باش جونگکوک ،من دارم قهوه می گیرم. میای اینجا؟
- آره،حتما
یك ساعت و نیم برایِ شروع کلاس بعدیم وقت داشتم.
همونطور که می رفتم یه نفر صدام کرد.
ـ جونگکوک
به عقب برگشتم و شكمم درهم پیچید.
جانگهو بود و هه سو کنارش نبود.
هیچكس این طرف نبود.
بلافاصله برگشتم و سریع تر راه رفتم.
ـ جانگهو داره دنبالم می کنه تهیونگ
صداش جدی شد.
ـ کجایی؟
ـ پیاده رو داخل پارکینگ و ساختمان تجربی.
سیع کردم ترسیده به نظر نیام.
جانگهو وسط روز تویِ دانشگاه کاری نمی تونست بكنه؛ حداقل
من فكر نمی کردم بخواد کاری کنه.
ـ جونگکوک میشه بایستی و با من لعنتی حرف بزنی؟
برنگشتم؛نگاهش نكردم فقط با سرِ پایین به راهم ادامه دادم.
تهیونگ همونطور که خودش رو کنترل می کرد آروم بمونه گفت
ـ من همین الآن دارم میام جونگکوک.
همون لحظه جانگهو شونم رو گرفت و منو برگردوند.
ـ میشه دویدن مثل یه توهمی رو بس کنی؟
هنوز نمی خوای باهام حرف بزنی؟
حالا که دوست پسر کوچولوت از کلاس فرار کرده.
ـ برو کنار جانگهو
سعی کردم خودم رو از دستش آزاد کنم.
با تمسخر گفت
ـ هیچ کس اینطرفا نمیاد تو فقط...
صداش تویِ گلوش خفه شد و من بازوهای یه نفر رو دور
خودم حس کردم.حمایت گر و مالكانه.
تهیونگ دست دیگش تویِ جیبش بود.
چشماش رو ریز کرده بود.
جانگهو بهش نگاه کردو با تردید پوزخند زد.
ـ مشكلی پیش اومده؟
جانگهو سرش رو تكون داد.
ـ معلومه که نه آقای کیم...منظورم اینه که حالا که دیگه
استادش نیستی واقعا مهم نیست که داری دوست دختر قبلیم
رو که کمتر از دو هفتست باهاش بهم زدم میكنی.
غرغر کردم
ـ سه هفتست جانگهو
ـ خفه شو جونگکوک
یه قدم جلو اومدو ادامه داد
ـ چرا اعتراف نمی کنی تو یه هرزه کوچولویی که نمی تونه
منو از فكرش بیرون کنه به خاطرِ همین با استادش می خوابه.
می خواستم جواب بدم.از خودم دفاع کنمو سرش فریاد بزنم
ولی تهیونگ شونمو فشار دادو ساکتم کرد.
آروم گفت
ـ فكر کنم بهتر باشه بری جانگهو. فقط برگردو از اینجا برو.
ـ اینجا یه کشور آزادِ ، من می تونم هرجا که دلم می خواد راه برم.
من این هرزه و کونِ هوس انگیزش رو نمی خوام.دیگه کجا...
قبل از این که متوجه بشم چه اتفاقی داره میوفته تهیونگ ازم دور
شد و یه مشت کوبید تویِ دهنِ جانگهو.
برای چند لحظه منو جانگهو گیج شده بودیم و بعد جانگهو با دهن
خونی به بالا نگاه کرد.
تهیونگ به سمتم برگشت و دستش رو به لباس کشید.
دهنم باز مونده بود.
دوباره بازوش رو دور من حلقه کرد و جوری که انگار اتفاقی
نیوفتاده من رو از اون دور کرد.
شوکه شده ساکت بودم و از درون خوشحال.
ـ احتمالا روش های تعلیق از این بهتر بود؛ چطور دوسال با
این عوضی بودی؟ نه جواب نده الان می خوای بگی به خاطرِ
دلایل احمقانه و من مجبور می شم به خاطرِ این که به خودت
گفتی احمق اسپنكت کنم.

One night_vkookWhere stories live. Discover now