part7

2.8K 421 1
                                    

سوزشی که بقیه روز با هربار نشستن روی پوستم احساس
میكردم یه نوع شكنجه خاص بود.
نمیتونستم صدای آروم و انحصار طلب تهیونگ رو از فكرم بیرون
کنم. حالا میدونستم که هیچ راه برگشتی نیست. باید بیشتر
داشته باشمش
وقتی داشتم وارد آپارتمانم میشدم صدای تلفنم بلند شد ،
مشتاقانه از کیفم درش آوردم و وقتی اسم جانگهو رو روی صفحه
دیدم قلبم برای چند ثانیه ایستاد.
ـ خوشحالم که خوب میبینمت کوکی ، امیدوارم بدونی من
همیشه برای تو اینجام.
فورا عصبانی شدم. این لعنتی چه معنی میداد
اون حتی وقتی تو رابطه بودیم هم به سختی برای من بود.
همونطور که گومی خودشو به پاهام میمالید و درخواست غذا
میكرد سریع تایپ کردم.
ـ فكر نكنم هه سو علاقه ای داشته باشه به دوست پسر قبلیت
پی ام بدی ،اینو از پسری که تو اون موقعیت بوده داشته باش.
قبل از این که برای خودم شراب بریزم ، روی مبل لم بدمو فیلم ببینم به گومی غذا دادم. هنوز ده دقیقه
نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم بلند شد و هنوزم جانگهو
بود.
ـ نگران نباش ، هه سو فوق العاده باحال و بیخیالِ
اون ناراحت نمیشه اگه ما همچنان دوست بمونیم
بلند خندیدم و باعث شدم گومی گیج شده سرش رو از توی
ظرف غذاش بلند کنه. دوست !؟ واقعا !؟
بعد از تموم گوه کاریاش ! بعد از خیانتش و بعد از تموم اون
کلمات بیرحمانش که باعث شد مدتی درهم شكسته باشم.
- خفه شو جانگهو. ما دوست نیستیم. هیچوقت هم قرار نیست
باشیم.
گوشیم رو پرت کردم و تصمیم گرفتم اهمیت ندم. همون لحظه
دوباره صدای تلفنم بلند شد. نمیخواستم جواب بدم.
نمیخواستم بدونم چی داره میگه، نمیخواستم بهش این فرصت
رو بدم که بتونه وارد ذهنم بشه.
تلفن رو برداشتم
ـ مثل همیشه داری بیش از حد فكر میكنی جونگکوک. فقط به خاطر
اینكه من نخواستم تموم زندگیم رو به تو اختصاص بدم به این
معنی نیست که تو باید مثل پسر هرزه رفتار کنی. فكر کنم تو
با خودت بدبخت میشی.
با دستای لرزون پیامش رو پاك کردم. واقعا سعی کردم که
گریه نكنم. صورتمو با دستام پوشوندم ، بغض سینمو خراش
میداد.اازش متنفرم ، از اون لعنتی متنفرم. بلاکش کردم.
هرچیزی که از اون داشتم رو پاك کردم. میخواستم تموم
حرفایی که بهم زده بود و باعث شده بود که نسبت به خودم
احساس بدی داشته باشم رو فراموش کنم. چیزایی که راه
خودشونو عمیقا به ذهنم پیدا کرده بودن چون من اسیب پذیر
و عاشق بودم. صدای تلفنم دوباره بلند شد. ازمدلی که روی
کوسن قرار گرفته بود تونستم ببینم که ایندفعه جانگهو نیست
تهیونگ بود. اشكامو پاك کردم و گوشی رو برداشتم.
ـ داشتم بهت فكر میكردم،حالت خوبه؟
تقریبا به خاطر توجهش دوباره به گریه افتادم. چرا باید انقدر
احساساتی باشم؟ اب دماغمو بالا کشیدم و نوشتم
ـ سعی میكنم باشم ،شب سختیِِ
همون لحظه جواب داد
ـ میخوای صحبت کنی؟
قلبم لرزید و احساس کردم نمیخوام اونو درگیر این روابط کنم.
کدوم مردی دوست داشت اطراف پسری باشه که برای
دوست پسر قبلیش گریه میكنه؟
بهتر بود قضیه رو راحت تر کنم یا اینكه تهیونگ هم فكر میكرد
من ضعیفم
ـ مرسی ، ولی خوب میشم. فقط نیاز دارم که لیوان شرابمو
تموم کنم.
ـ جونگکوک ، اگه قرار باشه این کار احمقانه رو ادامه بدیم که
هردومیخوایم که ادامش بدیم نیاز داریم رابطمون کاملا
نامحدود و باز باشه. مطمنی نیاز نداری صحبت کنی؟
از نگرانیش لبخند زدم
ـ واقعا همه چیز مرتبه. فكر کنم بیش از حد احساساتی شدم
،هورمون یا همچین کوفتی.
ـ لطفا به احساسات خودت توهین نكن. هرچیزی که تو
احساس میكنی با ارزش. اگه دوست نداری الان صحبت کنی
حداقل به زودی این کارو انجام بده.شنبه شب برای شام به
خونه من میای؟
اوووه اون الان منظورش یه قرار؟یه قرار واقعی؟قبل از اینكه
قبول کنم شك کردم یه سكس فوق العاده به کنار اما یه قرار
به معنی وارد شدن احساسات. یه رابطه نامحدود؟ فكر نكنم
اسیبی بهم بزنه.
ـ البته
وقتی دراز کشیدم فكرم حسابی درگیر بود. وقتی تهیونگ در مورد
یه رابطه نامحدود گفت مطمئناً نمیخواست بشنوه چی تو
فكرمه. هیچ مردی نمیخواست. البته که اون با تموم مردایی
که درگیرشون بودم فرق داشت. نه تنها به خاطر سكس فوق
العاده بلكه به خاطر اهمیتی که بهم میداد. جوری که هر بار
به چهرم نگاه میكرد تا رضایت و شك رو بخونه.
این فقط یه شام بود و احتمالا یه سكس خدایاا لطفا
حرفای جانگهو رو فراموش کرده بودم و حالا از جای دیگه ای
درد میكشیدم. باسنم میسوخت و نمیتونستم روش بخوابم.
با چشمای بسته به تهیونگ فكر کردم وقتی که منو صدا میزد
ـ بیا اینجا پسر کوچولو ، بیا روی زانوهام بشین
لمس انگشتام بین پاهام باعث شد بلرزم
انگشتای تهیونگ رو درون خودم تصور کردم جوری که همه جا
رو کشف میكرد ، همه نقاط حساس رو پیدا میكرد. آروم ناله
کردم و روی خودم تصورش کردم
جوری که دستاش دور گرفتم حلقه شده بود و منو کنترل
میكرد.
به أوج رسیدم و خستگی تموم بدنم رو گرفت و اخرین چیزی
که به یاد آوردم مهربونی تهیونگ بود جوری که صورتمو قاب
گرفته بود و زمزمه کرد
ـ دوستش داشتی؟

One night_vkookWhere stories live. Discover now