part13

2.4K 314 4
                                    

سه شنبه شب دیر تر از ساعتی که معمولا وارد محوطه دانشگاه
می شدم ، وارد دانشگاه شدم.
خوشبختانه کتابخونه تا ساعت 11 باز بود و وقتی از درهای
بزرگ عبور می کردم خورشید غروب کرده بود.
کتابخونه قدیمی ترین ساختمون توی دانشگاه بود حتی قبل از
اینكه اینجا تبدیل به دانشگاه بشه اون اینجا بود.
باعث می شد احساس کنم جاییِ که جادوگرا رو جذب می کنه
و فرقه های دینی مرموز پشت کتابا تو یه سالن مخفی جمع
میشن.
تهیونگ توی طبقه چهارم منتظرم بود.
چندتا اتاق کتابخوانی توی طبقه اول بودولی تهیونگ یه میز دنج
کنار طبقه شعرها رو انتخاب کرده بود و بهم گفته بود.
اول که از آسانسور بیرون اومدم نتونستم ببینمش ولی وقتی
چندین ردیف از طبقه ها رو رد کردم دیدمش که دورتر،
نزدیك دیوار یه میز چوبی تیره رو انتخاب کرده.
چندین تا کتاب روی میز بود و یكی جلوش باز بود.
قبل از اینكه از رسیدنم مطلعش کنم چند لحظه صبر کردم و
جوری که دستاش رو زیر چونش گذاشته بود با قیافه معصوم
و کاملا مجذوبِ چیزی که می خونه رو تحسین کردم.
نور چراغهای حبابی قدیمی فضارو گرم کرده بود و رمانتیك
به نظر می رسید.
خوشحال بودم که به جای یكی از اون اتاقای تازه ساخت و
خفن اینجارو انتخاب کرده.
رمانتیك،؟! من چه مرگم شده بود؟!
به دلایلی دیدنش توی اون موقعیت باعث شده بود احساساتی بشم.
یه هیجان گیج کننده و بچگانه که باعث شده بود وقتی بهش
نگاه می کردم ، دهنم خشك بشه.
نباید اینجوری بشه جونگکوک!
تو واسش آماده نیستی؛ اینجا احساساتت رو درگیر نكن.
آهی کشیدم و سرمو تكون دادم و به سمتش رفتم.
صدای پامو شنید و سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد.
ـ خب، خب نگران بودم نتونی منو این پشت پیدا کنی.
یه صندلی بیرون کشیدم ، کیفم رو روی صندلی کناری گذاشتم
و کتابمو بیرون آوردم.
ـ تو یه جورایی مخفی شدی ،این بالا خیلی خوبه ، ساکته.
ـ از تنهایی لذت می برم.آدمای زیادی از شعرای قرن 15 و
16 لذت نمی برن.بوی کتابای قدیمی رو دوست دارم.
تاییدش کردم
- بوی تاریخ ِغبارآلود، ورق های قدیمی و پوسیده شده ای که طی قرن ها بادستای مختلفی لمس شدن.

با سورپرایز بهم نگاه کرد ؛ یه حالت غیرمعمول.
شهوت توی نگاهش نبود ولی شیفتگی شبیه به اون توی
نگاهش باعث شد مو به تنم سیخ شه.
ـ دقیقا، باعث میشه حس کنم من جزئی از اونام.
گلوش رو صاف کردو ادامه داد
ـ برگردیم به درس؟
به صفحه رو به روش ضربه زدو تونستم شماره صفحه رو ببینم
و سریع کتابم رو باز کنم
قسمت "با شب آشنا شدم"
شروع به خوندن کرد.
آروم ولی با یه ملودی خاص که باعث شد از شیفتگی بهش
خیره بشم.
- من از باران فرار کردم و به باران برگشتم...سرش رو بلند
کرد و از پشت عینكش بهم نگاه کرد.
یه لبخند کج زدو با تفریح توی صداش ادامه داد
ـ بهم زل زدی؟استادا نمی تونن برای شاگردشون بخونن؟
سرمو تكون دادم.
ترسیدم که متوقف بشه ولی خوشبختانه به صفحه نگاه کردو
ادامه داد
ـ به غمگین ترین مسیر شهر نگاه کردم؛از کنار ضرب و شتم
نگهبان گذر کردم ؛ناتوان از توضیح نگاهم رو دزدیدم.
ـ این خیلی پراز تنهاییِ.!
باعث شدم متوقف بشه.
ـ همینطورِ. به نظرم بیشتر شاعرا تنها بودن.
ـ از زمانی که چیزی نوشتم خیلی وقتِ که می گذره.
مدتی هرشب شعر می نوشتم؛هرچیزی رو یه شعر می
دیدم.سایه یه درخت ، یه دختر توی لباس گل گلی.ولی بعد از
مدتی همه چیز تیره و تار شد؛ دیگه توی هیچ چیزی شعر پیدانمی کردم.
توی آیینه نا امیدی دیدم. حسادت به زیبایی و بله....تنهایی.
ـ تو باید دوباره شروع کنی؛ نوشتن بهترین درمانیِ که هر پولی
تا حالا تونسته بخره.
ناباورانه خندیدم.
ـ تو تحت درمان بودی؟!
ـ من مشکلاتم رو خوب مخفی می کنم.
عینكشو روی بینیش جابه جا کرد که باعث شد نور توی شیشه
عینكش بیوفته و برای چند لحظه چشماش رو پنهون کنه.
ـ همونطور که گفتم بیشتر نویسنده ها تنها هستند.
تنهایی می تونه لذت بخش یا غمگین باشه. بعضی وقتا خیلی
خیلی غمگین ، من باید یاد می گرفتم چطور اونو تبدیل به لذت کنم.
اینطور تصور کردنش باعث شد قلبم فشرده بشه چطور همچین
مردی می تونست رفیق باز و پراز رابطه نباشه.
شاید تنهایی فقط زمان تنها بودن احساس نمیشه همونطور که
من قبل از اینكه جانگهو ترکم کنه احساس تنهایی می کردم.
ـ متوجه شدم! حداقل تو برای چیزی که احساس کردی کمك
می گرفتی این خیلی بهتر از کاریِ که من کردم.
روی صندلیش به جلو خم شد و با دقت بهم نگاه کرد.
ـ تو چیكار کردی؟
ـ مشكلاتم رو پس زدم ، وانمود کردم که علامت های هشدار
دهنده رو نمی بینم ناراحتیام رو توی شراب ، جعبه ماکارونی
و پنیر غرق کردم.
خندید.
ـ این به نظر...دراماتیك و ناسالم میاد.
لبخند زدم.
ـ چیزی که می بینی همون چیزیه که بدست میاری؛ این دقیقا
همون چیزیه که بدست میاری وقتی یه پسر مست رو از توی
یه بار می بری خونه.
ـ به عنوان استادت
کاملا جدی شد و ادامه داد
ـ من مقام اینو ندارم که درمورد سالمت روحت بهت چیزی
بگم.
مكث کردم ادامه داد
ـ به عنوان دوستت هر موقع که فكر کنم نیازِ بهت یه سری
چیزا هارو گوشزد می کنم و کاملا هم پافشاری می کنم تا
زمانی که مطمئن بشم حواست هست؛ پس به این موضوع
خوش اومدی.
دوست من !این حرف به راحتی باعث شد از درون گرم بشم
و همچنین باعث شد آزرده شم. آزرده چون احساس می کردم
این کافی نیست.
نزدیك به یك ساعت روی درس وقت گذاشتیم و چهار بار
به عقب برگشتیم و شعراش رو باهم مقایسه کردیم.
کیلن بالاخره بهم گفت که صدای احساس چیه.
همونطور که زمان می گذشت کتابخونه بیشترو بیشتر خالی
می شد و بالاخره توی هر چهار طبقه به جز ما کسی نبود.
چشمام رو که از ساعتها خیره شدن به یه پرینت کوچولو خسته
شده بودن رو مالیدم.
ـ از درس خوندن خسته شدی؟
بهم نگاه کرد که چطور روی صندلیم جابه جا شدم و کمرمو
قوس دادم.
آروم صندلیش رو عقب کشید ولی بلند نشد.
ـ یه شعر دیگه مونده که دوست دارم باهات کار کنم.بیا اینجا
روی پاهام بنشین.
فكر کنم می تونم کمكت کنم که کمی فشرده تر درس بخونی.

One night_vkookWhere stories live. Discover now