part12

2.3K 344 1
                                    

توجه نكرده بودم که یادگیری سر کلاس تهیونگ چقدر می تونه
سخت بشه.
امیدوار بودم بعد از شب ِ فوق العاده ای که داشتیم بتونم
هورمونایی که فقط با بودن کنارش طغیان می کنند رو کنترل
کنم.
بیشتر از این نمی تونستم اشتباه کنم.
این که منتظر بودم وارد کلاس بشه مثل یه شكنجه بود.
احساس می کردم برگشتم به تختش، بسته شدم و منتظر
لمسشم.
مطمئنا همچین احساسی باعث شد اوضاع بدتر هم بشه.
ـ صبح بخیر بچه ها.امیدوارم که آخر هفته وقت کرده باشید
کمی درس بخونید.اگر وقت نكردید بیاید با مبحث جدید شروع کنیم و باز هم امیدوارم که آخر هفته وقت کرده باشید
درس بخونید.اگر وقت نكردید امروز کمی به مشكل می
خورید.
تهیونگ کیفش رو روی میز گذاشت. یكی از اون لبخندای بی
رحمانه و موذی که استادا وقتی می دونن می خوان کاری کنن
که شاگرداشون به ناله و شكایت بیوفتن رو میزنن به کلاس هدیه کرد.
ـ یه برگه دربیارید و گوشی هارو برای چند لحظه کنار بزارید.
همانطور که انتظار می رفت صدای ناله و شكایت و کاغذ بلند
شد.
آروم دفترو مدادم رو درآوردم و دقیقا همون مبحثی بود که هفته پیش نخونده
بودم.
ـ مطمئن بشید که چیزای معمول رو نوشتید. اسمتون و تاریخ رو.
تهیونگ شروع به قدم زدن کرد. همانطور که به سوالاتی که می
خواست بپرسه فكر می کرد با همدیگه چشم تو چشم شدیم و
من یه لبخند امیدوارانه بهش تحویل دادم.
به نظر نمی رسید رحمی داشته باشه.
به سمت تخته برگشت. ماژیك رو برداشت و روی تخته
نوشت "فقط توی یه پاراگراف به این سوال جواب بدین"
ـ صدایِ احساس چه صداییِ؟
برای این سوال کوچك ده دقیقه بهتون وقت میدم از همین
حالا شروع کنید.
با برگه خالی روبروم شروع کردم. من چجور دانشجویی بودم
که مبحث رو نخونده بودم؟!
با استرس مدادم رو روی کاغذ می کوبیدم. وقتی سرمو بلند
کردم دیدم تهیونگ از پشتِ شیشه عینكش بهم نگاه می کنه.
پشت میزش نشسته بود و کتاب رو روی پاهاش باز گذاشته
بود.
ابروهاش رو بالا برد و من آروم لب زدم
ـ ببخشید.
مطمئن نبودم ولی به نظر می رسید لب زد
ـ پسر بد.
سر جام جابه جا شدم. داشتم تایم رو از دست می دادم.
ـ صدای احساس صدایِ من، وقتی دفعه بعدی روی زانوهاتم.
قبل از اینكه برگه رو روی بقیه برگه ها بزارم تاش کردم.
بقیه کلاس واقعا سعی می کردم تموم توجهم به کلاس باشه
ولی تهیونگ کارای کوچیكی با دهنش و دستاش انجام می داد که
باعث می شد خیال بافی هایی کنم که هیچ وقت نمی تونستیم
سر کلاس انجام بدیم.
وقتی بالاخره کلاس تموم شد سریع به سمت در رفتم ؛ قبل
از اینكه برگه آبرو برم رو به روم بیاره.
ـ آقای جئون
وسطای پله ها متوقف شدم.
تهیونگ داشت با گروهی از بچه ها که دورش جمع شده بودند
صحبت می کرد ولی صحبتاشون رو قطع کرده بود تا منو صدا
کنه.
ـ اگه چند لحظه صبر کنید مایلم مسئله ای رو باهاتون درمیون
بزارم.
همونطور روی پله ها ایستاده بودم؛ نه پایین میومدم و نه به
سمت در می رفتم.
صورتم از جواب احمقانه ای که روی برگه نوشته بودم می
سوخت.
شبیه چجور دانشجوهایی شده بودم!
درسته که باهاش خوابیده بودم ولی اون هنوزم استادم بود؛
قبولیم به اون بستگی داشت.
وقتی بقیه بچه ها کلاس رو ترك کردن تهیونگ برگشت پشت
میزش نشست و به من نگاه کرد.
آروم پایین رفتم.
ـ بیا اینجا جونگکوک
واقعا داشتم طولش می دادم.
ـ بله استاد؟
هنوز خیلی باهاش فاصله داشتم.
برای فرار کردن این فاصله کاملا مناسب بود.
ـ باید جواب سوال آسونی که پرسیدم رو الان چك کنم.
توی برگه ها می گشت و ادامه داد
ـ چون به نظر می رسید باهاش مشكل داشتی.
سریع گفتم:
ـ نه! شما باید صبر کنید من برم.
برم توی کلاس ِ خیلی خیلی دور تر از اینجا.
آروم خندید.
ـ فكر می کنی این کار باسنت رو از دستِ من نجات می ده؟!
ـ نه ! قطعا نه.
با استرس لبخند زدم و نگاهش کردم که برگه تا شدم رو
صاف روی میز گذاشت.
چند لحظه بهش خیره شدو بعد چشماشو بالا آوردو سعی کرد
جدی بهم نگاه کنه.
ـ آقای جونگکوک ، فكر می کنم خودت بدونی که این جواب مورد
قبولی نیست.
ـ می دونم.
ـ نتونسته بودی درس بخونی؟ من فكر می کردم مبحث درباره‌ی  کسی بود که تو دوست داشته باشی ؛ بخاطر همین این
هفته انتخابش کردم
ـ اوه ، واقعا؟
سورپرایز شده بودم.
ـ بله واقعا قشنگ بود.
برای چند لحظه ناامیدی توی نگاهشو دیدم.
ـ من...خراب کردم...ببخشید...من..واقعا فقط...فراموش کرده
بودم...من کاملا فراموش کرده بودم تهیونگ..استاد
ـ من نمی خوام درسِت صدمه ای ببینه جونگکوک.
برگه رو تا کردو دوباره سرجاش گذاشت.
ـ تو پسر باهوشی هستی؛ این کلاس ِ مهمیِ برای تو. نمی تونم
باعث بشم تو توی کلاسا شرکت کنی.
سرمو از شرمندگی پایین انداختم ؛ اون درست می گفت.
پاس کردن این کلاس می تونست کمكم کنه سال آینده خارج
از کشور درس بخونم.
ـ امشب می خونمش؛ قول میدم؛ اولین چیزیه که امشب انجام میدم.
تویِ جاش جلو اومد.
ـ یا اگر فردا عصر برنامه ای نداشته باشی؛ می تونی توی
کتابخونه منو ملاقات کنی.
بهت توی درس خوندن کمك می کنم.
ـ اوه! واقعا؟
خندید.
ـ البته. من هنوز معلمتم جونگکوک. این شغلِ منِ که بهت کمك کنم.
ـ ممنونم استاد.قبل از اینكه بتونه جلومو بگیره لبامو بهش
چسبوندم و سریع برگشتم و پله هارو بالا رفتم.
اون نمی تونست توی کتابخونه اسپنكم کنه. می تونست؟

One night_vkookWhere stories live. Discover now