part16

2.3K 314 1
                                    

تهیونگ منو تا ماشینم توی پارکینگ همراهی کرد.
پاهام هنوزم می لرزیدم و لحظه ای که آخرین ساختمون
دانشگاه رو رد کردیم بازوهاش رو دورم حلقه کرد و من
سكندری خوردم.
ـ مراقب باش.
منو نزدیك تر نگه داشت و آروم خندید.
ـ فكر می کنی بتونی رانندگی کنی؟
ـ آره،خوبم.
بلافاصله پشیمون شدم. مطمئنا اگه می گفتم نه خودش منو
می رسوند.
واقعا دوست نداشتم ازش جدا بشم.
خیلی سریع به ماشینم رسیدیم.
منو رها نكرد. به جاش منو جلو کشید و پشتم رو به ماشین
تكیه داد.
دستاش بدنم رو لمس می کرد.
گردنم رو نوازش کرد و بالا اومدو گونم رو لمس کرد.
صورتم رو به خودش نزدیك کرد.
آروم گفت
ـ من با تو خیلی لذت می برم جونگکوک، درواقع اصلا نباید لذت ببرم.
لبخند زدم.
ـ لذت های ممنوعه بهترین احساس رو دارن.
درسته؟
خم شدو گونم رو بوسید.
ـ مشكل دقیقا همینجاست که مشكل فقط ممنوعه بودن
نیست.
همینطور عقب می رفت به چشمام خیره شد طوری که انتظار
نداشتم.
ـ با احتیاط رانندگی کن؛ فردا توی کلاس می بینمت.
گیج شده من رو رها کرد و آیا منظورش این بود که بیشتر از
چیزی که خواسته بودیم لذت می بره؟
ولی این قرار نبود جدی بشه قرار نبود احساسات دیگر باشن.
سوار ماشینم شدم.
این یه مشكل بود. نبود؟
اون خیلی خوب بود. خیلی جذاب بود ولی من مصمم بودم که
بهش حسی پیدا نكنم به هیچكس احساسی پیدا نكنم. بزارم
اون استادم بمونه و حالا این
با سینه دردناك و امیدوار به اینكه بتونم دوباره اونو پیش
خودم داشته باشم.
امیدوار بودم که اون کل شب رو پیشم می موند.احساس کردم
می خوام یه سیلی به خودم بزنم.
من حتی نمی خواستم اینطور فكر کنم این شروع احساسات
بود.
من توی موقیعتی نبودم که برای احساسات آماده باشم.
من دوسال رو بیهوده برای عشق یه نفر تلف کردم.
نمی خواستم این اشتباه رو دوباره تكرار کنم؛ حداقل نه برای
یه مدتی.
ماشین رو روشن کردم و دقیقا وقتی می خواستم ماشین رو از
پارك دربیارم یه ماشین جلوم پیچید.
چند ثانیه طول کشید تا رانندشو ببینم.
نگاهش پراز تنفری بود که باعث شد نفسم رو حبس کنم.
جانگهو بود و اون منو با تهیونگ دیده بود.
فردای اون روز قبل از اینكه برم سر کلاس صبر کردم و
امیدوار بودم که جانگهو رفته باشه و بتونم بدون هیچ جلب توجه
ای وارد کلاس بشم و همزمان به خودم میگفتم من یه أحمقم
که نگرانم.
جانگهو هیچ حقی نداشت ، اون کسی بود که رابطه رو تموم کرده
بود با این حال اون نگاه شماتت گرش فراموش نشدنی بود.
شك نداشتم تهیونگ رو شناخته بود. اونقدر مریض هست که
اینو گزارش بده !؟
انقدر مریض که کاری کنه تهیونگ شغلش و حتی مدرك
تحصیلیش رو از دست بده!؟
فكر کردن بهش باعث شد حالم بد بشه.
باید ریلكس برخورد می کردم.
نباید می زاشتم ببینه که ترسیدم.
جانگهو قبل از من وارد وارد کلاس شده بود.
وقتی وارد شدم بالفاصله یه ارتباط چشمی گیج کننده باهام
برقرار کرد.
بی توجهی کردم ولی دیگه دیر شده بود؛ اون می دونست ، اون
واقعا می دونست و من می شناختمش ، اون بیخیال نمی شد.
وقتی نشستم نوشته هامو درآوردم و وانمود کردم هیچ مشكلی
وجود نداره.
تك تك اطلاعات روی تخته رو می نوشتم.
دستم از سرعت نوشتنم گرفته بود.
چند باری سرم رو بلند کرده بودم و نگاه تهیونگ رو روی خودم
دیده بودم.
شكمم به هم پیچید.
من نمی تونستم اجازه بدم همچین چیزی اتفاق بیوفته.
وقتی کلاس تموم شد به سمت در خیز برداشتم.
وقتی از پله ها بالا می رفتم صدای تهیونگ رو شنیدم
- جئون؟
حتی نایستادم.
به سمت عقب برگشتم و گفتم
ـ ببخشید آقای کیم من باید به کلاس بعدیم برسم.
از اینكه اینطور پسش بزنم احساس افتضاحی داشتم ولی اگه
جانگهو می دید که دوباره باهاش حرف می زنم.
این موضوع ففط تحریكش می کرد که بیشتر وسوسه بشه،
موضوع رو گزارش بده.
اونا واقعا می تونستن تهیونگ رو به خاطر این موضوع اخراج کنن؟
علاوه بر این تنها چیزی که از تهیونگ دیده بود یه بوسه روی
گونه بود.
تهیونگ هنوزم اینجا دانشجوِ و ممكنه که اونا به خاطر یه قرار
ساده توی دانشگاه خودش متهمش کنن؟
معلومه که می کنن؟
این یه رسوایی چرت محسوب میشه.
می دونستم که باید به تهیونگ بگم که مارو دیدن ولی هر دفعه
که می خواستم بهش پیام بدم منصرف میشم.
اگه اون تصمیم می گرفت که اوضاع خیلی داره ریسكی میشه
و نخواد دوباره من و ببینه چی؟
این دقیقا همون چیزیه که خودت می خواستی احمق.
من از اول هم به اون گفته بودم که نمی خوام همه چیز جدی
بشه.
عادی، بدون احساسات و یه سكس راحت در نتیجه اگه یكی
از ما تصمیم بگیره که تمومش کنه خیلی مهم نیست.
حالا چه اتفاق کوفتی برام افتاده که اینجا نشستم و نگرانم که
اون با ندیدن من از شغلش محافظت نكنه.
شاید نباید اینطور پیش بره؛ ما باید بیشتر احتیاط کنیم و فقط
خارج از محوطه دانشگاه همدیگرو ملاقات کنیم.
با همدیگه دیده نمی شدیم ؛اینكار شدنیِ.
به غیر از اینكه همین حالا هم دیده شدیم.
اگه جانگهو تصمیم می گرفت یه کاری بكنه نباید دیگه مچمون
رو بگیرن.
اون هیچ مدرکی نداره و مطمئنا اونا فقط با حرفای یه دوست
پسر سابق حسود تصمیمی نمی گیرن.
اگه هردومون این مسئله رو تكذیب می کردیم حرف کی رو
باور می کردن؟
وقتی اونشب به خونه برگشتم هنوز هم استرس داشتم.
هنوز به تهیونگ پیام نداده بودم و فكر می کردم بهتره که باهاش
تماس بگیرم.
گومی با اون بدن گند بغلم لم داد و سعی می کرد با لوس
کردن خودش منو از حال و هوام بیرون بیاره.
پشتش رو نوازش کردم
ـ چیكار کنم گومی؟
یه میو کرد.
ـ اگه نخواد دیگه منو ببینه چی؟
تصور کردم جواب گومی اینِ
ـ اون موقع این بهترین کارِ، آینده غریبه تو مهم تر از لذت
های هر از چند گاهیِ.این احترام رو بهش بزارو اجازه بده
خودش تصمیم بگیره.
من می تونستم میوِ گربه هارو درك کنم.آیندم به عنوان یه
پسر دیوونه گربه باز تضمینی بود.
شراب نخورده بودم و حتی شجاعتی که از مشروب به دست
میاوردم نداشتم.
با قلبی که توی گلوم بود گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
یه بوق ، دو بوق، سه تا
همینطور زنگ می خورد.
بی صبرانه پامو به زمین می کوبیدم.
یالا تهیونگ الآن وقتش نیست که گوشیت رو جواب ندی.
روی پیغام گیر رفت.
ناامیدانه گوشیم رو پرت کردم روی مبل و تلاش کردم با یه
نفس عمیق آروم بشم.
امشب هیچ کدوممون نمی تونستیم کاری کنیم؛ بهتر بود فردا
دوباره تلاش می کردم.
ولی به این معنی بود که تا اون موقع باید نگران بمونم.
نزدیك یك ساعت بی هدف خیره به نتفلیكس نگاه کردم که
صدای گوشیم بلند شد.
تهیونگ بود.
بابت اینكه نتونسته بود جواب بده عذر خواهی کرده بود و
توضیح داده بود که وسط یه ملاقات بود.
نفس کشیدم و پرسیدم می تونم زنگ بزنم؟ باید صحبت کنیم.
جواب داد داره رانندگی می کنه و هروقت بتونه باهام تماس
می گیره.
این انتظار داشت منو می کشت.
بیشتر از چیزی که باید همه چیز برام مهم شده بود.
نزدیك بیست دقیقه گذشت و بالاخره گوشیم زنگ خورد.
وقتی جواب می دادم دستام می لرزید.
ـ سلام تهیونگ
ـ سلام جونگکوک ببخشید منتظرت گذاشتم.
- مشكلی نیست ، یه موضوعی هست که باید درموردش
صحبت کنیم.
ـ صبر کن چند لحظه
صدای جابه جایی پلاستیك اومد.
ـ اول در خونه رو باز کن.
به ورودی خونه زل زدم.
امكان نداره.
درو باز کردم و جوری به نظرمی رسیدم که انگار دارم به قاتل
زنجیره ای خوش آمد می گم.
تلفنش دستش بود و یه پلاستیك پشت در ایستاده بود.
لبخند زد. لبخندی که مثل همیشه شیطانی نبود.
ناباور پرسیدم
ـ تو اینجا چی... چیكار می کنی!؟

One night_vkookWhere stories live. Discover now