part8

3K 418 9
                                    

تصمیم گرفتم توی چند روز آینده کارای مربوط به درس
خوندنم رو کامل و درست انجام بدم.
با دقت نوت برداری می کردم، جاهای مهم رو هایلایت می
کردم و صفحات مهم رو علامت می زدم.
مصمم بودم که کارا رو درست رو انجام بدم.
اگه قرار بود با وام دانشجویی زندگی کنم باید حداقل قدرش
رو می دونستم.
به طور نیمه وقت توی کتاب فروشی دانشگاه کار می کردم و
بین کلاسام بقیه وقتمو اونجا می گذروندم.
داشتم به طور غریب و ناآشنایی به زندگی بدون جانگهو برمی گشتم.
عادت کرده بودم که ساعت بعد کارم رو با اون توی خونه
مامانش درس بخونم و اوایل گیج بودم که حالا با اون ساعتای
خالی چیكار کنم.
حالا وقت خیلی بیشتری روی متن ها میزاشتم و تلاش می
کردم با خودکارای رنگی رنگی دفترم رو زیبا کنم.
آروم آروم داشتم یاد می گرفتم که دوباره خودم باشم.
بعد...
زودتر از چیزی که انتظار داشتم شنبه از خواب بیدار شدم.
اولش احساس خاصی نداشتم و یكدفعه یادم اومد، امروز همون
روز بود.
قرار بود امشب برای شام به خونه تهیونگ برم.
تموم روز رو با استرس و بدون استراحت گذروندم.
کل خونه رو تمیز کردم،غذاهای قدیمی توی یخچال رو دور
ریختم و حتی شروع کردم به دور انداختن لباسایی که دیگه
نمی پوشیدمشون کردم.
دوتا موضوع باعث شده بود استرس داشته باشم.
اولیش نگرانی از این موضوع بود که باید مینشستم و با یه آدم
جدید یه گفت و گو رو شروع می کردم.
تهیونگ باعث می شد احساس راحتی داشته باشم ولی رابطه بین
ما هیچوقت از سكس و برخوردهای جنسی تیره و تاریك
بیشتر نشده بود.
اگه اون چیزی بیشتر از اونی که من براش آماده بودم می
خواست چی؟
اون از من بزرگتر بود و اگه یكی از اون مردای آماده و متعهد
که برای رابطشون تایم مشخص می کردند و زمان میزاشتن باشه چی؟
دلیل دوم کمتر یه نگرانی محسوب می شد بیشتر یه استرس
از روی هیجان بود.
من قرار بود به قلمرو تهیونگ برم و بعد از تموم قول هایی که
داده بود دفعه بعد باهام چیكار میكنه ،به سختی می تونستم
انتظار رو تحمل کنم.
مخصوصا بعد از اتفاقات توی کلاس.
برای اولین بار کسی رو ملاقات کرده بودم که بیشتر از این
که به خودم اهمیت بدم بهم اهمیت می داد.
کل روز رو به اون فكر کردم تا وقتی که واقعا خودمو قانع
کردم که برای رفتن آماده بشم.
صدای گوشیم بلند شد.
ـ هنوزم برای شب پایه ای !؟این آدرسمه.
آدرس یه آپارتمان اون سر شهر بود.یه منطقه بهتر نزدیك به
کلاب های یوگا و آبمیوه فروشی ها.
یه پیراهن بنفش تیره ساتن لخت و یه چوکر چرم و شلوار چرمی تنگ در آخر به عنوان بخش شیطانی ، کمربند گارتر
و شورتی که قبلا براش عكس فرستاده بودم رو پوشیدم.
وقتی وارد پارکینگ شدم بیشتر از استرس می لرزیدم.
این چیز بزرگی نبود،اگه من سختش نمی کردم.
بعد از اینكه ماشینمو پارك کردم بهش پیام دادم که رسیدم.
ساختمونی که توش زندگی می کرد بلند و مدرن بود.
چند نفری از مردم شب شنبه رو توی خیابونا بودن و توی
کافه ها و بارها پرسه می زدن.
وارد شدم و شماره ۹ رو فشار دادم.
صدای گوشیم اومد.
ـ بیا تو در بازه ،من دارم شام رو درست می کنم.
داشت برای من آشپزی می کرد؟
شكمم درهم پیچید و متوجه شدم از صبح که یه کاسه غلات
خورده بودم،چیزی نخوردم.
از آسانسور بیرون اومدم و در خونش رو انتهای سالن پیدا
کردم. صورتم رو چك کردم و با ترس از اینكه یه موقع وارد
خونه کس دیگه ای شده باشم درو باز کردم
بوی بهشتی غذای خوشمزه و تند توی هوا پیچیده بود.
راهرو به سمت راست پیچیده شد و من رو به یك میز تزئینی
باریك که بالاش یه تعداد قطعه هنری عجیب و غریب شبیه
یه توپ از فلز خورد شده آویزوون بود راهنمایی کرد.
ـ سلام؟تهیونگ؟
ـ اینجام
صداش از انتهای سالن میومد.
به گوشه سالن نگاه کردم و یه آشپزخونه رو اونجا دیدم.
همه چیز براق،مدرن و جمع و جور بود. یه محیط کوچیك که
تهیونگ بهترین استفاده رو از اون کرده بود.
روبه روی ماهیتابه ایستاده بود و پاستارو بهم می زد.
بلافاصله لبخند زدم ،مطمئنا هیچ راه بهتر از خوشحال کردن
من با کربوهیدرات نبود.
ـ امیدوارم دوست داشته باشی.
با یه لبخند بهم گفت.ایندفه عینك نزده بود.
چشم تیره ش وقتی بهم نگاه کرد فورا گرفتارم کرد.
ساده لباس پوشیده بود؛ یه تی شرت مشكی با جین تیره.
اگه امروزم کمربندشو پوشیده بود نمی تونستم جلوی خودمو
بگیرم.
موهاش بهم ریخته بود جوری که به نظر می رسید توی یه
مزرعه گندم دویده،یا از موج سواری برگشته.
وای جونگکوک، دست از هیزی بردار و یه چیزی بگو!!
- بوش فوق العادست
گاز رو خاموش کرد و پاستارو توی دوتا کاسه ریخت.
بیرون آشپزخونه یه میز کوچیك وجود داشت که سمت
دیگش پذیرایی قرار داشت.
همه وسایلش تلفیقی از خاکستری و آبی تیره بود و به طرز
عجیبی برای یه مرد مجرد تمیز بود.
به اسكرین متوسط روی دیوار بود,مشخص بود این مرد با
دستمزد دانشجویی اوقاتشو نمی گذرونه.
سمت راست یه در بسته بود و حدس می زدم که اتاق خواب
باشه.
ـ شنیدم شراب دو ست داری؟
برگشتم و دیدم تهیونگ نشسته و یه بطری شراب دستشه.
درش رو باز کرد و با مایع قرمز رنگ لیوانارو پر کرد.
- راستش من بیشتر راجب ویسكی اطلاعات دارم ولی خانم
توی فروشگاه گفت این خوبه.
شیفته رفتار توی حالت معمولی بدون انحصارطلبیش شده
بودم.
حتی نزدیكش بودن باعث شده بود کمی بلرزم.
ـ امیدوارم که کلاسای دیگت به اندازه مال من غیر معمولی
نبوده باشه.
همونطور که می خورد حرف می زد.
سعی کردم آروم آروم بخورم و شبیه یه حیوون گرسنه رفتار
نكنم ولی غذا واقعا خوشمزه بود.
قبل از اینكه جواب بدم لبم رو تمیز کردم.
ـ نه، باید بگم که احساس می کنم کلاس تو کلاسیِ که
قراربرام یه اعتبار ویژه باشه.
لبخند زد و خوشحال شدم از اینكه تونستم بخندونمش.
- اووه ، حالا فهمیدم قضیه چیه باید میفهمیدم تموم این دلبریا
برای اعتبار ویژس.
ـ یه پسر که باید یه جوری فارق التحصیل بشه بالاخره.
هردومون خندیدیم و نگرانیم کاملا برطرف شد و جاشو یه
اشتیاق شدید برای شنیدن صحبت های اون گرفت.
ـ کجا یاد گرفتی که اینجوری آشپزی کنی؟
ـ خب مامانم  هرشب
برای ما تو آشپزخونه بود و همه بچه ها باید آشپزی رو یاد
میگرفتن.
ـ همه بچه ها؟! چند نفرین؟
ـ من دومین بچم.
یه جرعه از شرابش نوشید و ادامه داد.
هیونگم و خواهرام کوچیكترینن،
اونا دوقلون.
- لعنتی! چهارتا بچه! مامان بابای من فقط ما دوتارو دارن.
برادرم و من.
خندید.
ـ آره، دورهمی های خانوادگی همیشه باحالن
انگشتشو تكون داد و با صدای مامانش ادامه داد.
ـ پسرم، تو مستقیما به جهنم میری!من برای تو دعا می
کنم.اون واقعا ترسیده بود وقتی من برای درس خوندن می
خواستم از خونواده جدا بشم.
لبخند به لب داشتم.
ـ خب مامان من واقعا نمیتونست صبر کنه که ما زودتر از
خونه بریم؛
احساس می کرد دوباره 20 ساله است
یا یه چیزی تو همین مایه ها. اون واقعا نمی تونست با دوتا بچه
تو خونه احساس کنه 20 سالشه.
صورت گرفته تهیونگ نشون می داد که کاملا متوجه شده.
بقیه شب داستان تعریف کردیم.
به پدر تهیونگ وقتی اونو تو سیزده سالگی در حال سیگار کشیدن
دیده بود و مادر من وقتی مچمو موقع گی پورن دیدن گرفته بود
خندیدیم.
در مورد جاهای مختلفی که زندگی کرده بودم تا وقتی که پدرم
ارتشی شد
قبل از اینكه بشینیم و یه لیوان دیگه شراب بخوریم کمكش
کردم ظرفارو پاك کنه.
ویو شهر از پنجره خونش خیره کننده بود.
چراغا چشمك می زدن و نور نئونی بارا سوسو میكردن.
مكالممون تموم شده بود.نگاه پرسشگر و خیره تهیونگ به صورتم
بود.
ـ خب! دنبال چی هستی جونگکوک !؟ با کاری که داریم انجام
میدیم...چجور رابطه ای می خوای؟
سر جام پیچ و تاب خوردم.قبلا هیچ کسی ازم نپرسیده بود از
یه مرد چی میخوای.
باید خیلی راحت میبود ولی لكنت گرفته بودم.
ـ من می خوام رو رأست باشم. من تازه یه رابطه رو تموم
کردم. دوسال.دوست پسر قبلیم به رابطه گند زده بود و
من...من واقعا...
جملم رو تموم کرد.
ـ برای یه رابطه آماده نیستی؟
احساس گناه کردم.
ـ آره،احساساتم جای درستی نیست.
وقتی متوجه شد راحت نیستم لبخند زد.
ـ مشكلی نیست.احساس بدی راجب به گفتن چیزایی که می
خوای و چیزایی که نمی خوای نداشته باش.این مهم.من هیچ
مشكلی با یه رابطه هر از چند گاهی ندارم.
ـ من کاری که تو باهام می کنی و دوست دارم. این...کارای
انحصارطلبانه ،من واقعا دوستش دارم.
یه لبخند شیطانی زد.
ـ متوجه شدم ،تو کاملا یه فرمانبرداری.
نگرانی توی دلم پیچید.
فرمانبردار... ضعیف مثل چیزی که جانگهو گفته بود.خیلی سخت
تلاش می کردم تا به روی خودم نیارم.
ـ این اصطلاح رو دوست نداری؟
تهیونگ ناراحتی و موذب بودنم رو فهمیده بود.
ـ این همون چیزی که دوست پسر قبلیم همیشه می
گفت..."خیلی ضعیفی "بخاطر همین اجازه دادم هرکاری می
خواد با من بكنه.
چشمام با اشك پر شد.
ـ و من واقعا گذاشتم هر کاری که می خواد بكنه.
من با اینكه می دونستم خیانت می کنه سعی کردم رابطه رو
نگه دارم.
ـ تو نمی تونی خودتو بخاطر اون سرزنش کنی و فرمانبردار
بودن به معنی ضعیف بودن نیست.
این به معنی یه اعتماد عمیق فوق العاده به پارتنره.
این موضوع که دوست پسر قبلت از اعتماد تو سواستفاده کرده
ضعف اونو نشون میده نه تو.
با انگشتاش روی میز ضرب زدو ادامه داد.
- می دونی روابط BDSM چجوریِ؟با دوست پسرت امتحانش کردی؟
ـ رابطه ما به سکس هیچ وقت ختم نشد معمولا با روشای دیگه ارضا میشدیم
لبخند زد و به نظر می رسید از خودش راضیه.
ـ خوشحالم،این منو راضی می کنه که تو مال من شدی.
خندیدم.
ـ  اسپنك کردن منو دوست داری؟!فكر می
کردم به اندازه ای که برای من دردناك بود برای توام دردناك
بوده باشه.
آروم خندید.
- من واقعا از هر ثانیه ای که ناله می کردی و سعی می کردی
ساکت بمونی لذت می بردم.
پوستت رو که قرمز میشد و با هر اسپنك تیره تر می شد
دوست داشتم. و چیزای دردناك زیادی هست که دوست دارم
با تو انجام بدم.ولی چیزی که مهم اینه که حتی اگه هر از چند
گاهی رابطمون رو ادامه بدیم به عنوان یه فرمانبردار باید
بدونی که تو قدرت رو کنترل می کنی.
گیج شده پرسیدم.
ـ این بر‌خلاف روابط بی دی اس امی؟
ـ به هیچ وجه، فرمانبردار رابطه روکنترل می کنه اگه نیاز
به تموم شدن داشته باشه، من تموم می کنم؛ در واقع
فرمانبردار به همون اندازه ای که فرمان دهنده می خواد باید تموم این چیزا و فرمان گرفتن رو دوست داشته باشه. پس تو وقتی بسته
میشی باید این اعتماد رو به من داشته باشی که اگه نخوای
ادامه بدی من تمومش می کنم.
من واقعا اطلاعاتی در مورد روابط بی دی اس امی نداشتم به
نظر می رسید تهیونگ با تجربه تره.
ـ تو قبلا فرمانبردار داشتی؟
ـ داشتم. تموم روابطی که توی بزرگسالی داشتم یه نشونه هایی
از بی دی اس امی داشتند.
اینا چیزایی که من ازش لذت میبرم و تموم روابطم بستگی
داره که با کی هستم و اون از چه چیزی لذت میبره؛ من
محدودیت های دشواره کمی دارم ، تقریبا با همه چیز اوکیم.
محدودیت های دشوار! درمورد اون هم تا حالا فكر نكرده بودم.
با اطلاعات محدودی که داشتم نمی دونستم دقیقا با چی
مخالفم.
- همممم..به نظرم ترجیح میدم از هر چیزی که مربوط به
دوش طلایی (*بدونید خیلی چندشه :( 🤢*)
باشه استفاده نكنیم.
بلند خندید،سرشو تكون داد.
ـ منم اصلا خوشم نمیاد؛ چیز دیگه ای هست که دوست نداشته
باشی؟یا بهتر بگم چیز دیگه ای هست که دوست داشته باشی؟
ذهنم خالی بود و پر از چیزهای هیجان انگیز، واقعا نشسته بودم
و راجب به مسائل بی دی اس امی با استادم حرف می زدم؟
واقعا راجع به یه رابطه بحث کرده بودم؟
قلبم به شدت می زد و نگرانی وجودمو گرفت. تهیونگ متوجه
شد.
ـ تو نگرانی؟چرا؟
سرمو تكون دادم.
ـ من....بیشتر مواقع من احساس قوی بودن نمی کنم مثل
چیزی که تو درمورد فرمانبردار بودن گفتی.همیشه احساس
خوب بودن و مورد پسند بودن نمی کنم.من بعد از دوسال بخاطر
کسی که همه کارایی که من ازش میترسیدم رو انجام می
داد ترك شدم.
من واقعا.... من فقط...
ـ تو نمی خوای آسیب ببینی؟
صداش ناراحت بود و به من نگاه کرد؛ با اون چشمای تیره که
باعث میشد من بلرزم.
ـ بیا توی اتاق خواب، بزار بهت نشون بدم که چقدر
قدرتمندی.

One night_vkookWhere stories live. Discover now