sisson two episode two : Phoenix

152 37 17
                                    

-یه فیلم بود
اونجا شیوون بود...داشت ..داشت یکی رو شکنجه می‌کرد

و مدراکی که نشون میداد شیوون ‌...خلاف...خلافکاره
دردی که داشت تحمل می‌کرد با شمشیری که زخم عمیقی رو به وجود می‌آورد فرقی نداشت
دیگ نتونست تحمل کنه و به سمت اتاق خوابش رفت
نامجون از یهویی رفتن هوسوک شکه شده بود به دنبالش راه افتاد

طبق معمول دست تو کشوی عسلی کرد تا همون شی مورد نیازش رو پیدا کنه
بعد از انجام کار و پایان دادن به پورسه دردناک روی زمین دراز کشید
-هوسوک چیشدی
هوسوک خنده ای کرد و گفت
-یاداوردی خاطرات همیشه راحت نیس مونی
-اگه حالتو بد میکنه نیازی نیست بگی

-حالا که تا اینجا گفتم بزار بقیشم بگم ،کمکم کن بلند شم
نامجون خم شد و دستشو زیر هوسوک برد و بلندش کرد
-نمیخواد بری بیرون همینجا تعریف کن
-غذات سرد میشه
-غذا مهم تره یا تو

هوسک لبخند کوچیکی زد و روی تخت نشست

-همونجا وسط خیابون افتادم دقیق یادمه اگه اون بادیگارد نجاتم نمیداد میرفتم زیر ماشین ،یادم نیس بعدش چیشد ولی یادمه وقتی بیدار شدم تو بغل شیوون بودم

~~~flash back~~~

تو اغوش یه خلافکار بزرگ مو به تن هر شخصی سیخ میکرد ولی نه هوسوکی که از عشق شیوون به خودش مطلع بود
اروم سرشو بلند کرد و به چشمای شیوون نگاه کرد
-سوکی حالت خوبه ؟؟؟مردم و زنده شدم .چه اتفاقی افتاده، میگن وسط خیابون افتادی ،چیشده بیبی
-شیوون
-جانم
هوسوک بغضش رو قورت داد و به سختی سوالش رو پرسید
-این حقیقت داره؟؟
-چی حقیقت داره
-اینکه تو...تو ..یه ...خلافکاری؟
سکوت شیوون باعث به وجود اومدن دیوار شیشه ای اشک تو چشمای هوسوک میشد ،زبونشو به تته پته مینداخت
-هوسوک من ..
-پس حقیقت داره
-سوکی لطفا بهم گوش بده خواهش میکنم
-از اولم قرار نبود گوش ندم. تا توضیح ندی از اینجا نمیرم و اگ توضيحت قانع کننده نباشه دیگ منو نمیبینی پارک شیوون
هوسوک همه ی اینا رو با داد به شیوون میگفت

-باشه عزیزم همرو توضيح میدم. فقد...‌بشین
هوسوک روی پاتختی اتاق دو نفرشون نشست
-می‌شنوم
شیوون شروع کرد
از اولش گفت
از اونجایی که وقتی بچه بوده به بردگی گرفته شده
بارها بهش تجاوز شده
زیر شکنجه بوده
و همه ی اینا تا شش سال ادامه داشته
بعد از اون شیوون دیگ تحمل نداشت
یه روز وقتی به خودش اومد دید مغز اون متجاوز رو با تفنگی که دست خودش بوده سوراخ شده
از اونجایی گفت که با یه عالمه پول با هفده سال سن و دردی توی اعماق وجودش فرار کرد
از بعدش گفت از موقعی که پول های هنگفتی توی شرط‌بندی های مختلف برنده می‌شد
از وقتی گفت که پدرشو پیدا کرد و پنج روز بعد جنازشو تو بغل گرفت
به پلیس التماس کرد که قاتل پدرشو پیدا کنن
ولی همه معتقد بودن این قضیه یه خودکشی سادس
شیوون همونجا تصمیمشو گرفت
و حالا از تصمیمش به هوسوک ،فرد مورد علاقش میگفت
تصمیمی که مجبورش می‌کرد بقیه زندگیشو با مرگ کسایی که خودشو خانوادشو اذیت میکردن بگذرونه که البته شیوون از این ناراضی نبود
-هوسوک من تاحالا آدمای بیگناه رو نکشتم من فقد کسایی که اذیتم کردن رو کشتم

Life again Love again not you againWhere stories live. Discover now