sisson four episode three : start game

116 25 33
                                    

-سلام مامانیییییی
-وای خدای من هوسوکککککک
و ثانیه بعد هوسوک دیگه واینستاده بود بلکه داشت تو بغل مامانش له میشد
-مامان ...له شدم ..اروم ..باش
سویونگ که متوجه فشار زیادش به پسر داخل اغوشش شده بود کمی فشار رو کم کرد و شروع به صحبت کرد
-چه عجب از این ورا هوسوک خان
-شما که یاد ما نیستی مامان گفتم خودم بیام بهتون سر بزنم
-من یادت نیستم اره؟؟
بعد از تلفظ شدن این جمله دمپاییش رو درآورد و شروع ب نشونه گیری کرد
-غلط کردم مامان بیا اینجا بشین یکم رو پات بخوابم
سویونگ میدونست پسرش فقط وقتی همچین درخواستی میکنه که سخت تو حل مشکلی مونده باشه و این ناراحتش کرده
بدون هیچ حرفی کنار هوسوک نشست و هوسوک بدون حرف دیگه ای سرشو روی پاهای مادرش گذاشت
مدتی با نوازش های موهای هوسوک توسط سویونگ گذشت
-پسرم
-جانم مامان
-چیزی شده؟
-نامجون ...برای ماموریتش رفته تو دل خلافکارا
-وای خدای من اگه خانوادش بفهمن نامجون رو تیکه تیکه میکنن
-قرار نیست بفهمن ولی مامان اگه بلایی سرش بیاد چی اگه طوریش بشه چی
-چیزیش نمیشه پسرم مگه دفعه اولشه.. یادت رفته هر بار که برمیگشت هیکلی تر از قبل میشد ؟ الان بیاد دیگه مطمعنم نمیتونه از در بیاد تو
-درسته شاید حق با تو باشه
'ولی مامان تو نمیدونی تو چه باندیه نمیدونی اگه شیوون نامجونو پیدا کنه منم پیدا کرده نمیدونی که فهمیدن یه پلیس تو باندشونه نمیدونی پسرت چه کارا که نکرده نمیدونی قراره منم برم اونجا نمیدونی که دلم واسه بغل کردن نامجون خونه تو نمیدونی چقد دلم برای برادرم تنگ شده'
هوسوک تمام این حرفا رو توی ذهنش سخنرانی کرد

با چرخیدن کلید توی در خونه هوسوک سرشو بلند کرد و لبخندی به چهرش مهمون کرد و منتظر شخصی پشت در که احتمالا باباش بود شد

حدسش درسن بود باباش با دستش گلی وارد خونه شد
-به به میبینم که مرد خونه هنوزم هفته ای یه بار با دسته گل میاد
-یا اکثر مقدسات ،هوسوک اینجا چه غلطی میکنی زهرم ترکید
-مرسی بابا منم از دیدنت خوشحال شدم اره بابا سئولم خوبه اونجا خیلی راحتم
-بچه دو دیقه زبون به دهن بگیر با این سرعت میتونی رپر شی
-بابا خیلی از دیدنم خوشحال شدی نکنه برنامه هاتو خراب کردم؟
-گمشو پسره ی بی حیا شوخی شوخی با پدرتم شوخی ؟مگه من مث توام
-مث من ک نه ولی...
-بسه دیگه چقد حرف میزنین پاشین بیاین ناهار بخوریم
-به دست پخت مامان گلم ،مامان من دو ساعت دیگ میرم دلم میخواد یه عالمه از اینا با خودم ببرم میشه؟
-دو ساعت دیگه میری؟تو که تازه اومدی کجا میخوای بری
-نه دیگه گفتم برم تا برنامه های بابا رو به هم نزنم
-پدر سوخته یه چیزی بهت ميگما
-بابا چرا گل به خودی میزنی
-مین سوک اگه جوابشو بدی غذا بی غذا
-چرا فقط من باید مجازات بشن
-چون پسر دسته گلم تازه از سئول اومده پیش مامانش دو ساعت دیگم میخواد برگرده
-قربون مامان خوشگلم برم که انقد به فکر پسرشه
هوسوک بلند شد و بوسه ای روی گونه مادرش گذاشت و سرجاش برگشت
سویونگ به سمت آشپزخونه برای پر کردن بشقاب ها رفت و مین سوک از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به تهدید کردن هویوک
-دارم برات هوسوک خان
-داشته باش پدر عزیزم ،مامانننننن
-مین سوک بچمو اذیت نکنننن
غذاشون با بگو مگوی مین سوک و هوسوک به پایان رسید و حالا وقت رفتن بود
-مامان جونم من دیگه رفتم ببخشید اگ اذیتت کردم
-کاش بیشتر میموندی هوسوکی مواظب خودت باش
-چشم دفعه بعدی که اومدم تا سه ماه اینجام،بابا جون ببخشید دیگه مزاحم برنامه هات شدم
-هوسوک ی چیزی بهت میگما
-نکه تاحالا چیزی بار بچم نکردی
-خوب مادر و پسر باهم جفت شدین ،هعیییی کجایی جیهوی قشنگم که ببینی باباتو دو به یک دارن میزنن
-بگیر بشین ببینم ادای مظلوما رو در نیار بهت نمیاد
-در هر صورت مامان بابا ازتون ممنونم مواظب خودتون باشید دوستون دارم
بوسه اس روی گونه هاشون زد و با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت ازشون خداحافظی کرد و سوار ماشینش به مقصد سئول حرکت کرد
___
بعد از سه ساعت تو ماشین نشستن بلخره ساعت هشت به خونش رسیده بود
بعد از به پایان رسوندن پروسه باز کردن درو وارد خونه شدن به سمت اتاقش رفت و بزرگترین کولش رو برداشت
یه سری تیشرت و شلوار راحت و آزاد برداشت و به سمت طبقه های اتاقش رفت
کولش رو با یک سری وسایل مهم مثل پنجه بوکس و چاقو جیبی و چند تا مورد دیگه پر کرد
گوشیش رو خاموش کرد و هلش داد زیر تخت
-گیو و بقیه میدونن نباید وقتی پیش خانوادمم بم زنگ بزنن
با این فکر به خودش تسلی داد که نقشش لو نمیره
بعد از جمع کردن تمام چیزای مورد نیازش از خونه خارج شد و به مقصدش ینی محله میونگ دونگ و اون بازارچه حرکت کرد
___
به دنبال پسر بچه ای کوچیک تو اون بازار نفرین شده میگشت
نگاهی به ساعتش انداخت متوجه شد الان بیش از نیم ساعته داره دنبال اون بچه میگرده
با خوردن دستی رو شونش از چشم چرخوندن دست برداشت و سمت شخص پست سرش برگشت
-بله؟
-شما بابای این بچه هستین؟
-هوسوک نگاهی به بچه انداخت
به سرعت میخواست رد کنه ولی با فکری منصرف شد
-اوه خدای من سانگهونا
هوسوک خم شد بچه رو بغل کرد و همین بهونه ای شد برای رسوندن لبش به گوش بچه
-خودتی نه؟سانگهون پسر نامشروعه سانگ جه هین
-درسته، توام باید قاشق نقره باشی
-هوم خودمم
هوسوک از پسر بچه جدا شد و با نگرانی ظاهری به پسر رو به روش گفت باید بیشتر مواظب باشه و تعدادی نصیحت های دیگه
-بیا بریم پسرم
هوسوک دست بچه ای که حالا فهمیده همون سانگهونه گرفت و از اون مرد دور شد
وقتی مطمعن شد فاصلش به بیش از بیست متر رسید شروع به حرف زدن کرد
-خب آدرس و وسایل زود باش تا الانم دیر کردم
-خیلی عجله داری
-نه بابا؟چجوری فهمیدی؟خب معلومه عجله دارم ،تا کارامو کردم طول کشید، وسایلام لطفا
سانگهون نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید وضعیت سفیده و کسی قرار نیس لوشون بده کلیدی از جیبش به دست هوسوک داد
-همین پیچ رو تا ته میری یه خورده فروشی اخرشه میری داخلش شماره کمدت رو کلیدت هس ،به امید دیدن جنازت
پسر بچه راهنمایی های مورد نظرش رو گفت و با آرزویی بس ناجوانمردانه هوسوک رو تنها گذاشت
-حتی اگه بمیرمم نمیزارم نامجون چیزیش بشه
هوسوک به سمت مکانی که پسر بچه راهنماییش کرده بود رفت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پارت جدید خدمت شما
مواظب خودتون باشه بچه ها :)
1-کی زودتر از همه میفهمه هوسوک رفته تو باند
2-هوسوک چیزی رو اشتباه برنامه ریزی کرده که ممکن باشه کسی بهش شک کنه؟
3-نامجون رو تو باند پیدا میکنه؟
4-وقتی بانده خبری از شیوون میشه؟
5-این قسمت چطور بود؟

همین🙂
بوس به همتون

Life again Love again not you againWhere stories live. Discover now