Part 1

257 52 10
                                    

لوکی عصبی وارد اتاق شد و شمشیر سنگینش رو گوشه ی اتاق انداخت: ازتون متنفرم. از
همتون متنفرمممم!

چند خدمتکار با شنیدن فریاد پرنس جوان، خودشون رو سریع به اتاق رسوندند اما با دیدن
چشم های قرمز و رگ سبز رنگ گردنش که حسابی از عصبانت بیرون زده بود، فوری
قبل از اینکه اون عصبی تر از قبل بشه از اتاق بیرون زدند.

لوکی خودش رو روی تخت پوشیده از خز انداخت و موهای بلند و خیس از عرقش رو توی
مشت هاش گرفت.

از تحرک زیاد و عصبانیت نفس نفس میزد و چشماش حاال با یاداوری اون اتفاق خیس شده بود.

چطور جرات کرده بودند؟ اون عوضی ها طور جرات می کردند لوکی، تنها پرنس کشورشون رو زمین بزنند و بهش بخندند؟

ای کاش می تونست به حسابشون برسه و طوری تنبیهشون بکنه که برای همیشه یادشون بمونه.

شاید دستور میداد دست ها یا پاهاشون رو
قطع کنند. یا حتی زبونشون رو!

البته که اون از نظر قانونی اجازه ی این کار رو نداشت و این حتی عصبی ترش می کرد.

چون توی تمرین شمشیر زنی آسیب دیده بود و هیچ کس کسی رو به خاطر باختن پرنس توی رقابت شمشیر زنی مجازات نمی کرد.

برعکس؛ اگه پدرش می فهمید قطعا لوکی رو به شدت سرزنش و حتی تنبیه می کرد چون با پونزده سال سن هنوز اونقدر خوب نبود که بتونه تو رقابت های کوچیک هم پیروز بشه.

و این برای یه پرنس سرافکندگی زیادی داشت.

لوکی با حس نسیم ملایمی که بین موهای عرق کرده اش پیچید، چشم هاش رو باز و سرش رو رها کرد.

چند ثانیه با شک به پنجره ی سنگی و باد مالیمی که به داخل میوممد خیره شد و بعد، با هوف عصبی ای که کشید بدن خسته اش رو از روی تخت بلند کرد.

باد با اینکه ملایم بود، اما توانایی این رو داشت که بدن ضعیف لوکی رو دچار بیماری بکنه و حقیقتا
اون اصلا دوست نداشت دوباره اون سرفه های وحشتناک و تنگی نفس های عذاب دهنده رو
تجربه کنه؛ پس قبل از اینکه باد بیشتر بین موها و بدن خیسش بپیچه، فوری پنجره رو بست.

بدن خسته و کوفته شده اش رو تکون داد و سمت در رفت تا به خدمتکار بگه براش آب گرم و وان رو اماده کنند.

از فعالیت زیاد حسابی خسته و البته کثیف بود و فکر می کرد آب گرم، بتونه هر دو مشکلش رو تا حدودی حل کنه.

اما باز کردن در، دقیقا مساوی شد با رو به رو شدن با مشاور مخصوص پدرش و همین یهویی دیدن اون، باعث شد لوکی از ترس هین کوتاهی بکشه.

دستش رو آروم روی قفسه ی سینه اش گذاشت: اقای اندرسون... من رو ترسوندید.

مرد، با خشکی و بی حسی ای که همیشه داشت، از پرنس جوان کمی فاصله گرفت تا بهش فضا بده و بتونه دستوری که پادشاهش داده بود رو با تمرکز بیشتری اجرا کنه.

he is the Princess (Thorki, Completed)Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα