Part 20

180 37 5
                                    


ثور با نهایت سرعت از قصر خارج شد و سمت جنگل تاخت. حتی تاریکی و سرمای شب هم نمیتونست مانع سرعت بالاش بشه. چند باری نزدیک بود از روی اسب پایین بیفته ولی خودش رو نگه داشت و مصرانه با سرعت بالا ادامه می‌داد.

جنگل تاریک بود و تنها نوری که وجود داشت، مشعلی بود که به دستش گرفته بود و امیدوار بود که همون مشعل باعث دور شدن گرگ ها و حیوانات  وحشی ازش بشه.

با خوش شانسی به غاری که وسط جنگل بود رسید. غاری که افسانه های خوبی راجع بهش گفته نمیشد. گفته شده بود هیچ کس، حتی شجاع ترین شوالیه ها هم از این غار زنده بیرون نیومده بودند و همه می‌دونستند که پا گذاشتن داخلش به معنای خودکشیه؛ اما ثور حاضر بود در راه نجات کسی که دوستش داره بمیره به جای اینکه دست رو دست بگذاره و مرگش رو تماشا کنه.

اسب هم انگار خوفناک بودن غار رو حس کرده بود که جلوتر نمی‌رفت. ثور کلافه ضربه ای به پشتش زد: راه بیفت پسر.
اسب با قدم های آروم راه افتاد. ثور سعی می‌کرد بضه جای نگاه کردن به فضای ترسناک و دیوار های نمناک غار، به حرف هایی که می‌خواست به لوکی بزنه فکر کنه. به عذرخواهی هایی که باید انجام می‌داد و به پشیمونی هایی که باید به زبون می‌آورد. به حرف های عاشقانه ای که باید زیر گوشش زمزمه می‌کرد و به گفتن اینکه دیگه براش مهم نیست اون دختره یا پسر؛ مهم اینه که کنارش آرامش میگیره و دوستش داره.

ثور اونقدر این حرف ها رو با خودش مرور کرد تا بالاخره به ته غار رسید. جایی که در بلند ترین نقطه‌اش، گیاه آبی رنگ با رگه های بنفش خود نمایی می‌کرد.

ثور حدس زد که این باید همون گیاه باشه.
برای رسیدن بهش، باید از اون تیکه غار بالا می‌رفت.
ثور بدون اینکه وقت رو تلف کنه، از اسب پایین پرید و سمت دیوار دوید. مشعل رو پایین دیوار گذاشت و دست هاش رو به لبه های زبر و سخت دیوار گرفت. نفس عمیقی کشید و شروع به بالا رفتن کرد.

با خودش فکر کرد که تا اینجا هیچ اتفاق بدی نیفتاده و افسانه ها حتما دروغ می‌گفتند؛ اما به میانه‌ی دیوار که رسید، پیچیدن چیزی رو بین پاهاش احساس کرد.

سرش رو پایین برد و با چیزی که دید، زبونش بند اومد.
پوست براق ماری که بین پاهاش پیچیده بود، حتی توی تاریکی هم به خوبی مشخص بود.

ثور محکم پاشو تکون داد و مار از پاهاش پایین افتاد؛ اما طولی نکشید که اطرافش پر از مار های براق و سمی شد.

ثور سعی کرد بهشون بی توجه باشه. مارها از پاها و دست هاش بالا می‌رفتند و ثور می‌دونست تا وقتی که بهشون حمله نکنه اون ها هم کاری به کارش ندارند.

مارها حتی به صورتش هم رسیده بودند و ثور با تمام توانش سعی می‌کرد اون ها رو پس نزنه. یه حرکت خشونت آمیز کافی بود تا مارها احساس خطر کنند و بهش حمله کنند؛ و ثور به خوبی می‌دونست که یک نیش از طرف اونا کافیه تا زندگیش پایان پیدا کنه.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now