Part9

159 37 11
                                    

لوکی بین جمعیت، تنها و بدون هیچ هم صحبتی ایستاده بود و نگاه خیره اش رو به ورودی سالن داده بود تا شاید بتونه پرنس رو ببینه.

تقریبا بیست دقیقه ای بود که مهمانی شروع شده بود، ولی هیچ خبری از پرنس نبود و این لوکی رو کلافه تر و بی حوصله تر از قبل می‌کرد.

صدای نواختن ویالون و چنگ سالن رو برداشته بود و جمعیت نسبتا زیادی وسط سالن مشغول رقص بودند.

از بین همه ی اونها، لوکی می تونست تونی و ناتاشا رو تشخیص بده.

ناتاشا با ماسکی که از پر سیاه درست شده بود و زیاد صورتش رو نمی پوشوند و لباسی به همون رنگ و جنس و انتونی با جلیقه ی چرم و خوش دوخت مشکی و شلوار همرنگش، همراه با ماسک نقره ایی که حالت پوزه ی گرگ رو داشت و نصف صورتش رو پوشونده بود، نگاه همه ی بیننده ها رو جذب خودشون کرده بودند. به خوبی و با مهارت همراه هم میرقصیدند و با هم هماهنگ بودند.

لوکی هم دوست داشت که الان اون وسط میبود. البته چندین اشراف زاده که مجذوب زیباییش، حتی از پشت ماسک بزرگ روی صورتش شده بودند، ازش درخواست رقص کرده بودند؛ اما لوکی محترمانه همشون رو رد کرده بود. دوست نداشت با کسی جز پرنس برقصه.

همینطور مننتظر نگاهش رو به در دوخته بود که بالاخره پرنس رو دید و با دیدنش، ناخوداگاه حس کرد بدنش گر گرفته. با دیدن استایلش، واقعا به خاطر این بیست دقیقه تاخیر بهش حق داد.

پیرهن سفیدی که یقه اش به طرز زیبایی درست شده بود، جلیقه و شلوار مشکی و چکمه ی مشکی پوشیده بود و روی همه ی این ها، کت مخمل طلادوزی شده ی زیبایی پوشیده بود که استایلش رو جذاب تر از قبل می کرد. خصوصا که با طرح های طلایی باستانی ای که روی ماسک ساده اش بود، هارمونی زیبا و چشم نوازی درست کرده بود.

موهاش رو برعکس همیشه خیلی مرتب پشت سرش بسته بود و با همون ابهت و احترام همیشگیش، وارد سالن قصر شد.

لوکی نفهمید که چقدر محو دیدن پرنس توی اون لباسهای زیبا و فاخر شده و وقتی که نگاه پرنس توی سالن چرخید که اون رو پیدا کنه، تازه به خودش اومد و سرش رو برگردوند.

سعی کرد گرمایی رو که حتی علتش رو نمی دونست رو با خوردن شرابی که توی دستش بود کنترل کنه. حتم داشت الان گر گرفته و گونه ها و بینیش سرخ شده و اون لحظه واقعا به خاطر وجود ماسک بزرگ روی صورتش خدا روشکر کرد.

نگاه پرنس همچنان توی سالن به دنبال پرنسسش می گشت.

پیدا کردن اون دختر بین این همه اشراف زاده ای که هر کدوم ماسک بزرگی به صورت داشتند و تشخیص چهره اشون غیر ممکن بود، یکی از سخت ترین کار های دنیا محسوب میشد. اما پرنس به هیچ وجه
تسلیم نشد و همزمان که عادی قدم هاش رو به سمت آخر سالن بر می داشت، نگاهش دنبال پرنسسش میگشت. از همون ابتدا چشم هاش فقط دختران مو مشکی رو دنبال می کرد و دلفریبی ها و نگاه های پر معنای باقی دختران رو نادیده می گرفت.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now