Part6

177 39 0
                                    

بعد از یک ربع لوکی بالاخره به اتاقش رسید. تمام این مدت لبخند به طرز احمقانه ای روی
لبهاش نشسته بود و حتی یک لحظه هم پاک نمیشد؛ طوری که فکر می کرد هرکسی اون رو ببینه فکر می کنه دیوونه شده و عقلش رو از دست داده. اما اهمیت نمی داد.

فکر و ذکرش کاملا پیش شوالیه بود. لبخند گرمش و صدایی که بر خلاف بم و کلفت بودنش، همیشه آروم، با احترام و مهربون بود.

دست هاش که دقیقا همونطوری که به خوبی با
شمشیر و وسایل جنگی آشنا بود، به موقعه اش می تونست کارهای ظریف و هنرمندانه انجام بده و مخاطبش رو به وجد بیاره.

موهای بلند طالییش که دورش می ریخت و همیشه لوکی رو یاد موهاش، وقتی کوتاه تر بود می‌انداخت و لاجورد چشم هاش که همیشه با احترام و احتیاط بهش خیره میشد و لوکی می تونست قسم بخوره که هزار و یک راز رو در خودش جا داده.

شوالیه رفتار عجیبی نداشت، اما لوکی فقط با نگاه به چشم هاش می‌تونست بفهمه که اون همیشه مشغول پنهان کردن چیزیه، ولی اهمیت نمیداد.

به هر حال؛ هردوی اون ها راز های خودشون رو داشتند و لوکی مطمئن بود به همون اندازه ای که خودش دوست نداره کسی از راز هاش مطلع بشه، شوالیه هم دوست نداره.

پس فقط بیخیال حسی که توی نگاه مرد مهربون پیدا کرده بود شد و سعی کرد دیگه بهش فکر نکنه.

با شنیدن صدای ندیمه اش، از فکر شوالیه بیرون اومد: درست به موقع برگشتید سرورم.

لوکی سمتش برگشت و ندیمه با دیدنش، چشم هاش گرد شد و دستش رو روی دهنش گذاشت. نگاهش فقط محو موهای زیبا و مشکی پرنس بود که به طرز ماهرانه ای با گل های صورتی، قرمز و سفید در هم پیچیده و پشت سرش جمع شده بود.

برای یک لحظه فراموش کرده بود که کسی که جلوش ایستاده، پرنس و یک مرده. فراموش کرده بود که اون کسی که با تعجب بهش خیره شده لوکیه و برای لحظه ای تصور کرد که اون شخص واقعا لوییزاست.

هر کس دیگه ای هم که بود باور نمی کرد. موهای بلند و تزئین شده اش که تا وسط کمر باریک و ظریفش می رسید اونقدر نگاه ها رو به خودش جذب می کرد که محال بود کسی باور کنه اون ها متعلق به یک پسره.

بعد از چند ثانیه، ندیمه بالاخره به خودش اومد و از جاش تکون خورد: معذرت می خوام سرورم.

لوکی که تمام مدت با تعجب به رفتار های عجیب و غریب ندیمه اش خیره شده بود، سر تکون داد و سمت آینه رفت تا بالاخره شاهکار شوالیه رو ببینه.

به پهلو ایستاد و کمی سرش رو عقب داد تا موهاش از کمرش فاصله بگیره و بتونه اون ها رو به خوبی ببینه. با دیدنشون، زمرد زیبای چشم هاش برق زد و لبهاش به لبخند بزرگ و پر از شوقی تبدیل شد.

بافت هنرمنانه ی شوالیه در حالی که با طبیعت تلفیق شده بود، باعث به وجود آوردن زیبایی رو به روش بود و لوکی حتی یک لحظه هم نمی تونست نگاهش رو ازش برداره.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now