Part17

174 40 5
                                    

Light smut warning


لوکی با حس پایین رفتن تخت، با تعجب چشم هاش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد. نیمه شب بود و لوکی به خاطر نگرانی هایی که برای خواهرش و پرنس داشت، تازه داشت خوابش میبرد که متوجه نشستن کسی روی تخت شد.

با تعجب سرش رو بالا برد و با دیدن پرنس که بالای سرش نشسته بود، هینی کشید و کمی عقب رفت: خدای من... منو ترسوندید!

ثور بی توجه به واکنش لوکی، کمی نزدیکش شد و آروم دستش رو روی گونه اش کشید: لو...

لوکی با دیدن لحن خمار پرنس و بوی شرابی که ازش میومد، کمی ترسیده خودش رو عقب کشید: شما مست هستید...

ثور اما توجهی نکرد و خودش رو جلو تر کشید: چرا ازم فرار میکنی؟

لوکی هیچی نگفت و سر جاش نشست. ثور جلوتر اومد و دستش رو نوازش وار روی گونه ی لوکی کشید. حالش دست خودش نبود و حرف هاش رو کشیده و طولانی بیان میکرد: گفتی من...مستم؟

لوکی آب دهنش رو قورت داد و آروم سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. ثور فوری به خنده افتاد. یه خنده ی طولانی و بلند که باعث میشد لوکی هم تعجب کنه و هم استرسش بیشتر بشه.

بعد از چند ثانیه، وقتی ثور خنده هاش رو تونست کنترل کنه بریده بریده گفت: پس... برای همینه که... این اراجیف توی ذهنمه.

لوکی پرسشی نگاهش کرد و ثور ادامه داد: آره... همش توهم بوده.

به چشم های لوکی نگاه کرد: توهم زدم که تو... بهم گفتی عاشق برادر دوقلوت بودم!

دوباره شروع به خندیدن کرد:من... عاشق یه پسر بودم...

لوکی سعی کرد دوباره عقب بکشه: فکر کنم بهتر باشه بعدا حرف....

ثور که از کارش عصبی شده بود، دو طرف بازوش رو گرفت و اون رو محکم روی تخت انداخت. لوکی با چشم های گرد شده بهش خیره شد. نفسش رو توی سینه اش حبس کرده بود و سعی میکرد ازش نترسه؛ اما چشم های قرمز و وحشی پرنس که توی تاریکی برق میزد این کار رو براش سخت تر میکرد.

ثور صورتش رو رو به روی صورت لوکی قرار داد و خیره به چشم هاش غرید: ازم... فرار... نکن!!

لوکی چشم هاش رو بست و با بغض سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. ثور وقتی تاییدش رو دید، سرش رو توی گردن لوکی فرو کرد و مشغول بوسیدنش شد. لوکی با چشم های گرد شده بهش نگاه میکرد. پرنس بدون هیچ رحمی، محکم پوست گردن لوکی رو بین دندون هاش فشار میداد و کبودش میکرد.

لوکی نهایت توانش رو به کار برده بود تا ثور رو پس نزنه. بوسه هاش به جز شهوت و خشم چیزی رو دنبال نداشت و لوکی اصلا نمی تونست حس خوبی ازش بگیره؛ اما می دونست که پس زدن پرنس عواقب خوبی نداره و باعث میشه عصبی تر بشه.

پرنس کم کم پایین تر رفت و به قفسه ی سینه ی لوکی رسید. لوکی فقط امیدوار بود که پرنس با دیدن اندام پسرونه اش، دست از کار بکشه و رهاش کنه؛ اما درست همون لحظه، پرنس بازوهای لوکی رو کشید و در یک حرکت، لوکی رو برعکس کرد و به شکم روی تخت خوابوند.

لوکی از این حرکت یهویی ناله ای کرد و خواست تکون بخوره، اما وزن سنگین پرنس که روش بود این اجازه رو بهش نمیداد.

ثور دوباره مشغول گاز گرفتن و مکیدن پوست لوکی شد. از عمد اون رو به کمر برگردونده بود. نمی دونست چیز هایی که شنیده بود، واقعی بود یا فقط یک توهم؛ اما نمیخواست اندام جنسی کسی که زیرش بود رو ببینه.

حتی الان هم نمی دونست واقعا داره با همسرش معاشقه میکنه یا این یک توهم دیگه است؛ اما می خواست که این کار رو انجام بده. شاید با انجام دادنش، ذره ای از عصبانیت و شهوتی که داشت خاموش میشد.

لوکی که حالا دیگه ترسیده بود، شروع به تقلا کردن زیر پرنس کرد و سعی کرد خودش رو نجات بده. بغض توی گلوش نشسته بود و نمی دونست ثور قراره تا کجا پیش بره؛ اما مطمئن بود که چیز خوبی در انتظارش نیست.

همزمان با التماس شروع کرد با پرنس حرف بزنه: ولم کنید... خ...خواهش میکنم
اشک هاش روی گونه اش ریخت: پرنس... خواهش میکنم... دارید بهم آسیب میزنید... لطفا!

لحن پر از بغض و جمله ی آخری که گفت، باعث شد ثور ناخوداگاه دست از کارش بکشه.
چند ثانیه ُگنک به اشک های دختری که التماسش میکرد خیره شد و بعد با خشم از روش بلند شد.

لوکی با تعجب سمتش برگشت تا واکنشش رو ببینه. ثور روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود. موهای کوتاهش رو محکم بین مشت هاش گرفت و کمی کشید: متاسفم...

لوکی با شنیدن صدای بغض آلود پرنس، از جاش بلند شد و آروم سمتش رفت.
کنارش نشست و دستش رو روی شونه اش گذاشت: سرورم؟

ثور واکنشی به لمس شونه اش نشون نداد و فقط با همون صدای پر بغض زمزمه کرد: من نمی‌خواستم... بهت آسیب بزنم.

صداش از شدت بغض دورگه شده بود و کلمات رو ناواضح میفت؛ اما لوکی تونست متوجه حرفش بشه.
لوکی دلش می خواست ثور رو بغل کنه و بهش بگه که ایرادی نداره؛ اما ثور واقعا بهش آسیب زده بود و لوکی نمی تونست تظاهر کنه که اینطور نیست.

لوکی تا حالا توسط هیچ مرد یا زنی اینطوری لمس نشده بود و این حس ها براش جدید بود.
و هیچ وقت فکرش رو نمی کرد انجام دادن این کار با این همه خشونت چقدر می تونه بهش آسیب بزنه. هنوز بدنش از ترس میلرزید و میترسید که بیشتر از این نزدیک ثور بشه.

مستی هنوز توی حرکات ثور مشخص بود؛ اما اون خشم و شهوتی که داشت از بین رفته بود و حالا جاش رو به غم و پشیمونی داده بود.

سمت لوکی برگشت: متاسفم که... اذیتت کردم.
خواست بازوهاش رو دوباره بگیره که لوکی ناخوداگاه عقب کشید و توی خودش جمع شد.

ثور لبخند تلخی زد: فقط میخواستم کمکت کنم دراز بکشی.
دستی به پایین چشم هاش کشید تا نم اونها رو پاک کنه و از جاش بلند شد: باید استراحت کنی.

لوکی زمزمه کرد: شما هم نیاز به استراحت دارید.

ثور به حرفش توجهی نکرد. خواست دوباره نزدیکش بشه که یادش اومد فعلا ازش میترسه و بهتره که فاصله اشون رو حفظ کنه: بخواب.

لوکی که دید پرنس هیچ توجهی به حرفهاش نداره، آهی کشید و دراز کشید.
ثور به آرومی پتو رو روی معشوقه اش کشید و زمزمه کرد: معذرت میخوام که باعث شدم ازم بترسی.

به سینه ی تخت لوکی چشم دوخت و دوباره چشم هاش رو بست. همه چیز حقیقت داشت. هیچ کدومش توهم نبود.

آروم زمزمه کرد: فقط... کمی زمان بهم بده.

و قبل از اینکه اجازه ی زدن حرف دیگه ای به لوکی بده، از اتاق بیرون زد و تنهاش گذاشت.


*
*
*
ببخشید که پارت گذاری انقدر دیر به دیر شده..
دیگه خودتون وضعیت اینترنت رو می‌دونید
به بدبختی وصل شدم تا این رو بذارم
پارت بعدش رو هم همین الان تا وصلم میذارم، ولی یادتون نره که به جفتش ووت بدید
داستان اخراشه، سو.. اگه دوست دارید به دوستاتون هم معرفیش کنین

⁦♡ ووت و کامنت یادتون نره ⁦♡

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now