part 2

183 42 2
                                    

پادشاه که انگار منتظر شنیدن همین سوال بود، به چشم های سبز و پر از ترس پسرش خیره
شد: من کاری نمی کنم. تمام کار ها به عهده ی توست.

نگاه لوکی، گیج تر از قبل شد: یعنی چی پدر؟ از من چی میخواید؟

لافی به صندلی تکیه داد و با خونسرد ترین لحنی که تا به حال لوکی ازش شنیده بود، خبر
اصلی رو به پسرش گفت: ازت میخوام که تا موقعی که حال جسمی لوییزا خوب میشه، تو
نقش اون رو بازی کنی.

با خارج شدن اون کلمات از بین لب های پادشاه، لوکی چشم هاش گرد شد و ناخوداگاه داد
زد:چیییی؟

لافی که انگار توقع همچین واکنشی رو داشت، هیچ توجهی به داد بلند پسرش نکرد و همونطور خونسرد ادامه داد: تو میدونی این قرار داد چقدر برای کشور ما مهمه و میدونی که پادشاه ازگارد تا عروسش رو توی قلعه ی خودش نبینه، نمیتونه به ما اعتماد کنه.

لوکی حرف پدرش رو قطع کرد: درسته. "عروسش رو". نه من... نه یه پسر. فکر نمیکنی اون ها تو همون ثانیه ی اول متوجه میشند که کسی که به عنوان "عروس" فرستادی، یه پسره؟!

قیافه ی خونسرد لافی حالا به خاطر گستاخی پرنس و قطع کردن حرفش جمع شده بود و اخمی بین ابروهای مشکیش افتاد.

لحن آرومش دوباره تلخ و جمالت زهراگینش اغاز شد:

تنها کاری که لازمه بکنی اینه که لباس دخترونه تنت کنی. تو نه اندام پسرونه داری و نه مویی روی بدن یا صورتت رشد کرده. با اینکه هم سن و سال های تو دارند توی میدون جنگ مبارزه میکنند، تو هنوز یه عضله هم روی اون بدن لاغرت نداری و هیچ کس حتی ذره ای شک نمیکنه. تو حتی صدات هم هیچ فرق زیادی با لوییزا نداره و میتونم مطمئن باشم که با کمک گرفتن از چندتا ندیمه، به راحتی میتونی نقش خواهرت رو بازی کنی و هیچ مشکلی هم پیش نخواهد اومد.

لوکی با شنیدن حرف های تکراری و تلخ پدرش و تصمیمی که براش گرفته بود، سوزش چشم ها و گلوش رو حس کرد.

باورش نمیشد که پدرش همچین چیزی رو ازش بخواد و انقدر راحت فکر همه جاش رو کرده باشه.

مطمئن بود که اون دو نفر تمام نقشه ها رو
ریختند و لوکی در اخر چاره ای به جز قبول کردن این تصمیم نداره، اما با این حال نمیتونست همچین چیزی رو انقدر راحت قبول کنه: ولی... ولی اگه پرنس خواست... خواست...

گونه های لوکی از چیزی که میخواست بگه کمی رنگ گرفت.

اون هنوز راجع به حرف زدن در مورد مسائل جنسی راحت نبود و نمیتونست مثل بقیه انقدر راحت در موردش حرف بزنه.

چند ثانیه مکث کرد تا بتونه بهترین کلمه رو پیدا کنه: اگه پرنس خواست نزدیکم بشه و... و متوجه بشه چی؟

لوکی امیدوار بود پدرش متوجه منظورش بشه و وقتی جوابش رو داد، نفس راحتی کشید و
به حرف پدرش گوش داد:

تا قبل از ازدواج، پرنس اجازه نداره باهات رابطه داشته باشه و این مسائل فقط بعد از ازدواج اتفاق میفته که تا اون موقع، لوییزا حالش خوب شده و هرطوری که شده خودش رو به عروسی میرسونه.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now