Part 7

183 38 0
                                    

شام با حرف ها و خنده های پادشاه و همراهی انتونی و گاها ملکه و ناتاشا صرف شد.

تمام این مدت تنها کسایی که ساکت بودند و کلمه ای حرف نزدند، لوکی و ثور بودند.

لوکی اولش فکر میکرد این ممکنه بی ادبی تلقی بشه و افراد حاضر توی جمع رو ناراحت کنه؛ ولی هرچقدر تلاش کرد نتونست لبهاش رو به کلمه ای باز کنه. ترس و نگرانی ای که داشت باعث شده بود قفل بزرگ و محکمی به لبهاش بخوره و تلاش هاش برای باز کردن این قفل واقعا بی فایده بود.

حتی نفهمید چطوری غذا خورده و به نظرش اون غذا بدترین و پر استرس ترین وعده ای بوده که توی تمام عمرش مصرف کرده.

بعد از تموم شدن شام و صحبت های عادی ای که همچنان ادامه داشت، پرنس ناگهان از جاش بلند شد و باعث شد تمام نگاه ها روش خیره بشه.

لوکی که حدس میزد قصدش چیه، آب دهنش رو قورت داد و با چشم هایی که به خاطر ترس کمی درشت تر شده بود و دو دو میزد، به پرنسی که سمتش میومد نگاه می کرد. هر قدمی که پرنس بر میداشت، دلپیچه و لرز بدن لوکی رو بیشتر می کرد؛ تا جایی که وقتی پرنس رو به روش رسید حس کرد هر لحظه ممکنه از حال بره.

پرنس با همون لبخند گرم همیشگیش نگاهی به بقیه ی افراد انداخت: اگر امکانش باشه، مایلم چند دقیقه ای رو با نامزدم تنها بگذرونم.

لبخند ملکه و حرکت دست پادشاه نشونه از موافقتشون میداد.

ثور لبخندی زد و کمی خم شد. دستش رو جلوی لوکی دراز کرد و با صدای بم و محترمانه اش زمزمه کرد: افتخار میدید بانوی من؟

لوکی هم به تبع سعی کرد لبخند بزنه؛ هرچند که مطمئن بود از شدت استرس منحنی روی لبهاش به هرچیزی شباهت داشت، به جز لبخند.

سعی کرد لرزش دستای سردش رو کنترل کنه. دست راستش رو بالا آورد و اون رو توی دست بزرگ پرنس که جلوش گرفته شده بود گذاشت: البته.

ثور با لمس دست های سرد پرنسسش، نتونست تعجبش رو کنترل کنه و ناخوداگاه آبروهاش بالا پرید.

نمی دونست چرا دمای بدنش انقدر پایین بود اما هر چیزی که بود ثور رو نگران کرد.

کمکش کرد از روی صندلی بلند شه و همزمان به شونه ها و قفسه ی سینه ی لختش خیره شد. شاید سرمای یهوییش به دلیل عادت نداشتن به این لباس و خنکی نسیمی بود که از پنجره به داخل می وزید. این فکر حتی بیشتر هم نگرانش کرد. به هیچ وجه دوست نداشت پرنسسش سرما خوره و سختی بیماری، روزهای قبل از عروسیشون رو خراب کنه.

لوکی به کمک پرنس از جاش بلند شد و به هر سختی ای که بود، با دستای کرخت و بی حسش مشغول جمع کردن و مرتب کردن دامن بلند لباسش شد. اون یکی دستش به خاطر قرار گرفتن توی دست گرم پرنس کم کم داشت گرم میشد و ناخوداگاه بهش حس خوبی میداد. اما تمام بدنش همچنان سرد بود و استرسی که هر لحظه بیشتر میشد و باد خنکی که میوزید، به هیچ وجه کمکی به این قضیه نمی کرد.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now