Part13

142 31 1
                                    

دوماه بعد

تونی محکم به پشت اسبش زد: هی... سریع تر...

ناتاشا همونطوری که حواسش بود کنترل اسب از دستش خارج نشه، با خنده سمت تونی که ازش عقب تر بود و تلاش می کرد بهش برسه برگشت: تلاشت بی فایده است لرد استارک. میدونی که آخرش همیشه من برنده ام.

تونی غرید و دوباره به اسب زد: یالا پسر... سریع تر!

ناتاشا بلند خندید و سرعتش رو بالا تر برد.

تونی با دیدن اینکه دارند به محلی که به عنوان پایان مسابقه اشون در نظر گرفته بودند نزدیک میشند، عصبی هوفی کشید و چشم هاش رو چرخوند. باز هم ناتاشا برنده شد!

ناتاشا با رسیدن به اون قلعه ی قدیمی، با پوزخندی که روی لبهاش بود افسار اسب رو محکم کشید و اسبش با شیهه ی بلندی، روی دوتا پاهاش ایستاد و کمی بعد، آروم گرفت.

ناتاشا با ملایمت سمت تونی که تازه بهش رسیده بود برگشت: خب جناب استارک.

تونی گاردش رو پایین نیاورد و همچنان سعی کرد غرورش رو حفظ کنه: فقط دلم به حالت سوخت و اجازه دادم برنده بشی. همین.

ناتاشا پوزخند زد و از اسبش پایین اومد: هر سری همین رو داری میگی. حداقل برای یکبار هم که شده یه چیز جدید بگو.

تونی عصبی از اسبش پایین اومد. با اینکه به همسرش افتخار می کرد و همیشه عاشق این
قدرتمندی وتوانایی هاش بود، اما به غرورش بر میخورد که هر سری ازش برنده میشه؛ دوست نداشت اعتراف کنه که ناتاشا حتی از خودش هم با مهارت تره.

اسبش رو کنار اسب ناتاشا به درختی بست و سعی کرد موضوع رو عوض کنه: خب... حالا چی؟

ناتاشا به قلعه ای که کنارش ایستاده بودند اشاره کرد. یک ساختمون نسبتا بلند بدون هیچ دری برای ورود. تنها چیزی که وجود داشت، یک پنجره ی بزرگ توی ارتفاع نسبتا بلند اون بود: از اینجا میریم بالا.

تونی چشماش رو چرخوند: یه مسابقه ی دیگه؟ناتاشا نیشخندی زد و نزدیکش شد. یه دستش رو روی گردنش گذاشت و سرش رو به سر تونی نزدیک کرد. طوری که موقع حرف زدن، لبهاشون به همدیگه برخورد می کرد: نه... مسابقه برای امروز کافیه.
لبخندی زد: باهم میریم بالا. بدون هیچ عجله‌ای.

تونی دستش رو دور کمر ناتاشا حلقه کرد و بوسه ی کوچیکی روی لبهاش نشوند: خوبه.

ناتاشا ریز خندید و ازش جدا شد. دست تونی رو گرفت و همونطوری که سمت پایین قلعه می دوید، تونی رو دنبال خودش کشوند.

تونی با خنده دنبالش دوید. وقتی که به پایین قلعه رسیدند، تونی ناخوداگاه سرش رو بالا برد تا به پنجره نگاه کنه. ارتفاع خیلی بیشتر از چیزی بود که از دور به نظر میرسید.

سمت ناتاشا برگشت: گفتی ماموریت چی بود؟
ناتاشا کلافه از حواس پرتی های همسرش، دستش رو به دیوار گرفت تا ازش بالا بره:
افسانه ها میگند که قدیمی ترین و قدرتمند ترین شمشیر توی این قلعه نهفته شده.
شمشیری که بنیان گذار سرزمین ازگارد باهاش از سرزمین دفاع کرده و باهاش مرز های کشورمون رو مشخص کرده.

تونی هم دستش رو به سنگ گرفت و شروع به بالا رفتن کرد: و؟
ناتاشا کمی ایستاد تا بتونه جای دست و پاهاش رو ثابت نگه داره. قلعه، پوشیده از خز بود و همین باعث میشد به شدت لیز باشه و بالا رفتن ازش، سخت تر از چیزی بود که به نظر میرسید.

نفس عمیقی کشید: پادشاه از منابع معتبری این افسانه ها رو شنیده و حالا ما رو فرستاده دنبالش تا ببینیم این واقعا حقیقت داره یا نه. و اگر حقیقت داره، شمشیر رو براش ببریم.

تونی سر تکون داد و به ارتفاع زیر پاهاش خیره شد. یک سوم راه رو اومده بودند و همین هم، براشون ارتفاع زیادی محسوب میشد.
ناتاشا هم به تبع، پایین پاش رو نگاه کرد اما از دیدن ارتفاع، سر گیجه ی کوچیکی گرفت و یکی از پاهاش کمی سر خورد.

تونی فوری دستش رو پایین کمرش گذاشت و نگهش داشت: هی هی... مراقب باش.
ناتاشا نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست: از بلندی متنفرم.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now