Part 14

169 40 7
                                    

لوکی زیر نور شمع مشغول خوندن کتابی بود که شارلوت بهش داده بود. کتاب، مربوط به درس فرداش بود؛ اما لوکی خوابش نمیومد و به نظرش خوندن کتاب و یاد گرفتن درس، خیلی بهتر از این بود که توی خیالاتش غرق بشه.

شارلوت کمی اون طرف تر روی صندلی نشسته بود و مشغول درست کردن دارویی بود که لوکی ازش سر در نمیاورد و برای همین، ترجیح میداد دخالت نکنه.

چند دقیقه که گذشت، لوکی آروم خمیازه ای کشید و رو به شارلوت که حتی یه سانت هم از جایی که نشسته بود تکون نخورده بود زمزمه کرد: باید استراحت کنی شارلوت. این همه کار کردن برات خوب نیست.

واقعا هم حق با لوکی بود. شارلوت این مدت بیش از حد کار میکرد و حتی لوکی چند باری می‌دید که وسط کار، خسته شده و حتی نزدیک بود از حال بره. اگه همینطوری پیش می رفت، شارلوت کم کم از پا در میومد.

اما اون با لجبازی سر تکون داد و دارو رو توی شیشه ریخت: من خوبم.
لوکی خواست حرف دیگه ای بزنه که در با صدای بدی کوبیده شد.
نگاه هر دوشون ترسیده شد. شارلوت از جاش بلند شد و سمت در رفت. همینکه در رو باز کرد، خدمتکاری سراسیمه وارد خونه اشون شد و با نفس نفس گفت: شارلوت... زود باش... باید بریم به قصر.

شارلوت که از لحن سراسیمه ی پسرک ترسیده بود، فوری کیفش رو برداشت: چیشده؟
پسرک آب دهانش رو قورت داد:لیدی رومانوف... زخمی شده. باید سریع بریم... حالش خوب نیست!

لوکی با شنیدن اسم ناتاشا فوری از جاش بلند شد و سمت اون دو رفت. نگران شده بود. با اینکه اون رو زیاد نمی شناخت، اما ناتاشا یکی از افرادی بود که خیلی باهاش مهربون بود و حسابی کمکش می کرد.

شارلوت سمت لوکی برگشت: زودباش بریم.
لوکی با تعجب زمزمه کرد:م...من؟
شارلوت هیچ وقت به لوکی اجازه نمیداد تا همراهش بیاد. می ترسید کسی اون ها رو بشناسه یا حال لوکی با دیدن اون مکان آشنا خراب بشه؛ اما الان چاره ای نبود.
پارچه ای رو توی بغل لوکی پرت کرد: زود باش... اگه واقعا اوضاع انقدر خراب باشه، من تنهایی از پسش بر نمیام.

لوکی سر تکون داد و بدون فوت وقت، همراه با شارلوت از خونه بیرون زد.
همونطوری که سمت قصر می دویدند شارلوت رو به لوکی گفت: پارچه رو ببند دور صورتت. هیچ کس نباید تو رو بشناسه. هرکسی هم که از صورتت پرسید، میگی سوخته و دوست نداری کسی اون رو ببینه.

لوکی سر تکون داد و پارچه رو بست. حالا فقط چشم هاش پیدا بود.
فوری وارد قصر شدند و با کمک ندیمه، به اتاق تونی و ناتاشا رسیدند.
لوکی با دیدن ناتاشا، لحظه ای ماتش برد. تخت و لباسش غرق در خون شده بود و صورتش از همیشه رنگ پریده تر شده بود. تونی با چشم های خیس بالای سرش نشسته بود و زخمش رو فشار میداد. لباس خود تونی هم خیس از خون بود، اما انگار زخم خودش براش اهمیتی نداشت.

فوری بالا سر ناتاشا رفتند. شارلوت شروع به پرسیدن سوالاتی از قبیل مدت زمان و چطوری زخمی شدنش پرسید و لوکی مشغول بریدن لباس ناتاشا شد تا بهتر بتونه به زخمش دسترسی داشته باشه.

وقتی لباس رو کنار زد، از تونی خواهش کرد که دستش رو برداره تا بتونه عمق زخمش رو ببینه و اون رو معاینه کنه.

تونی دست های خونیش رو کنار کشید، اما از بالا سر ناتاشا بلند نشد.
لوکی نفس عمیقی کشید و کمی عقب رفت تا به شارلوت فضای کافی رو برای درمان بده.
خودش هم بین داروهای شارلوت، دنبال چیزی گشت که بتونه خون ریزی ناتاشا رو کمی کند تر کنه.

شارلوت با دقت زخم رو بررسی کرد و بعد، مشغول پاک کردن خون از روی بدنش شد. به لوکی دستور داد تا نخ و سوزن رو براش آماده کنه تا بتونه زخم هاش رو ببنده. لوکی فوری دستورش رو انجام داد و بعد، مشغول کوبیدن گیاهی شد که جلوی عفونتش رو بگیره تا بعد از بستن زخم، اون رو روش بگذاره.

شارلوت با دقت و سرعت مشغول دوختن زخم های ناتاشا شد که همون موقع، در به شدت باز شد و صدای مضطربی شارلوت رو صدا کرد.
شارلوت عصبی خواست سر خدمتکار داد بزنه که خدمتکار زمزمه کرد: پرنسس لوئیزا...
با این حرف، لوکی فوری سمتش برگشت. چه بلایی سر خواهرش اومده بود؟!

شارلوت دست از درمان ناتاشا کشید: چی شده؟
خدمتکار آب دهنش رو قورت داد: بچشون... داره به دنیا میاد.
با این حرف چشم های لوکی گرد شد:اما... الان خیلی زوده!

شارلوت سر تکون داد و سمت لوکی برگشت. سوزن رو دستش داد و زمزمه کرد: می‌دونی که باید چیکار کنی.
لوکی با ترس زمزمه کرد: من... من نمی تونم!

شارلوت از جاش بلند شد و دست های خونیش رو با دامن لباسش پاک کرد: من باید به وضع پرنسس و بچه اشون رسیدگی کنم. باید از پسش بر بیای.
و قبل از اینکه اجازه ی مخالفت به لوکی بده، فوری از اتاق بیرون زد.

لوکی نفس عمیقی کشید و مشغول دوختن زخم ناتاشا شد. نمی تونست مثل شارلوت مرتب و
قشنگ بدوزه، اما باید نهایت تلاشش رو میکرد.
به دستیار نیاز داشت اما الان تنها فرد توی اتاق انتونی بود. نفس عمیقی کشید. انگار چاره ای نداشت: میشه...

با صداش نگاه انتونی که قفل چشم های بسته ی ناتاشا بود بالا اومد. لوکی آب دهنش رو قورت داد: میشه نبضش رو برام بگیرید و بگید چطور میزنه؟
تونی بی حرف سر تکون داد و دستش سمت مچ دست ناتاشا سر خورد. با ملایمت اون رو توی دستش گرفت و مشغول گرفتن نبضش شد: ضعیف میزنه.

لوکی از صدای دو رگه و پر از بغض انتونی جا خورد، اما چیزی نگفت. فقط آروم زمزمه کرد: من کسی رو ندارم که کمکم کنه. میشه شما نبضش رو نگه دارید و اگه جایی تغیری بود، بهم بگید؟ چون اگه نبضش قطع بشه، نیازه که احیا رو انجام بدم و باید از وضعیتش هر لحظه با خبر باشم.

انتونی بی حرف سر تکون داد.
لوکی سرعتش رو بالا تر برد و سعی میکرد سریع تر زخم عمیق ناتاشا رو ببنده. هرچقدر بیشتر خون از دست میداد، احتمال زنده موندش کمتر میشد.
دقایق طولانی می گذشت و تنها صدایی که توی اتاق میومد، صدای نفس های تند لوکی و تونی بود. هر دو استرس داشتند، اما استرس لوکی خیلی بیشتر از حد ممکن بود. بی اندازه نگران خواهرش بود و می خواست از وضعیتش با خبر باشه. اون فقط شش ماه بود و امکان اینکه بچه اش سالم به دنیا نیاد، خیلی زیاد بود و لوکی اصلا این رو نمی خواست. به علاوه میدونست که زایمان برای خواهر ضعیفش به شدت خطرناکه و می ترسید که بلایی سرش بیاد.

سعی می کرد بین این درگیری ذهنی، فکرش سمت پرنس نره. نمی خواست کاری که شارلوت به دستش سپرده بود رو به خاطر فکر و خیالات لعنتیش خراب کنه. جون یک نفر الان تو دستاش بود و لوکی نمی تونست سهل انگاری کنه.

بالاخره آخرین زخم رو هم دوخت و نفس راحتی کشید. نخ رو گره زد و بریدش. خون های باقی مونده رو از روی شکم و پهلوی ناتاشا پاک کرد و سمت تونی برگشت: نبضش چطور میزنه؟
تونی سر تکون داد: هنوز ضعیفه.
لوکی آهی کشید: بهتر میشه.

گیاهی که کوبیده بود رو برداشت و اون رو اروم روی زخم ناتاشا پخش کرد: میشه یکی از خدمتکار ها رو برام صدا بزنین؟ باید یه دارویی رو براش دم کنم تا به بهبود سریع تر زخمش کمک کنه.
تونی سر تکون داد و بی حرف از اتاق بیرون رفت.

لوکی دارو رو روی زخمش پخش کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز خوبه، به آرومی زخمش رو بست.
با صدای در اتاق، سمت خدمتکار برگشت. دارویی که میخواست رو بهش داد و توضیحات لازم رو با دقت بهش گفت.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now