Part 15

180 38 6
                                    

لوکی با اضطراب به سرباز هایی که به خونه اشون نزدیک میشدند خیره شد. دو روز از ملاقاتی که با پرنس داشت میگذشت و زمانی که لوکی فکر می کرد پرنس بیخیالش شده، سرباز هاش رو دنبالش فرستاده بود.

آب دهنش رو قورت داد و شنلش رو روی سرش کشید. دو نفر بیشتر نبودند و لوکی حدس میزد بتونه از پسشون بربیاد. تمرین های سخت گیرانه ی پدرش بالاخره یک جایی به دردش میخورد.سرباز ها زیاد نزدیک نشه بودند و لوکی حدس میزد که متوجهش نشدند. سمت پنجره رفت و آروم بازش کرد. لب پنجره ایستاد و به ارتفاع زیادی که داشت خیره شد. اگه میفتاد...

سعی کرد بهش فکر نکنه. دستش رو به لبه ی پنجره گرفت و خودش رو بالا کشید. از گوشه ی چشمش به سرباز ها نگاه می کرد تا اگه متوجهش شدند، سرعتش رو بالا تر ببره.
اما سرباز ها فقط نگاهشون به روبه رو بود و سمت خونه میرفتند.

لوکی بالاخره کامل خودش رو بالا کشید و روی پشت بوم ایستاد. چند لحظه صبر کرد و نفس عمیقی کشید تا خستگیش در بره و بعد، اروم روی پشت بوم راه افتاد. باید به پشت خونه میرسید تا بتونه فرار کنه.
با شنیدن صدای کوبش در، سرعتش رو بالا تر برد.
وقتی بالاخره به اون طرف پشت بوم رسید، پایین رو نگاه کرد و فکر کرد که چه چیزی زیر پاشه.

با دیدن تپه ی کوچیکی از کاه که چندتا اسب ازش داشتند تغذیه میکردند، لبخند کوچیکی زد.
راه فرارش قطعا همین بود.
چشم هاش رو بست و خودش رو از بالا رها کرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که روی کاه ها فرود اومد و باعث شد اسب ها شیهه ی کوتاهی بکشند و کمی ازش فاصله بگیرند. لوکی فوری از جاش بلند شد و بی توجه به کاه هایی که به لباس و موهاش چسبیده بود، سعی کرد اسب ها رو آروم کنه. اون اطراف خلوت بود و لوکی به هیچ وجه نمی خواست توجه کسی رو به خودش جلب کنه.

اسب ها آروم و دوباره مشغول خوردن شدند. لوکی با کمترین سر و صدا سمت یکیشون رفت و آروم سوارش شد. اسب، رام بود و به سوار شدن لوکی هیچ واکنش بدی نشون نداد.
لوکی لبخندی زد و یال هاش رو نوازش کرد: دختر خوب.

افسار اسب رو کشید و با پاش، ضربه ی کوچیکی به پشتش وارد کرد که اسب فوری راه افتاد. می دونست اون اسب رام شده قطعا صاحبی داره و صاحبش هم، صد در صد اشراف زاده است. این رو از مدل زین اسب می فهمید. پس باید قبل از اینکه صاحب اسب دنبالش بیفته یا نگهبان ها متوجه فرارش بشند، از اونجا دور میشد. و بهترین جا برای فرار کردن از دست همشون جنگل بود.

لوکی ضربه ی دیگه ای به اسب زد تا سرعتش رو بیشتر کنه. برعکس شمشیر زنی و تیراندازی، توی سوارکاری مهارت داشت و حتی بعد از گذشت دو سال، باز هم مثل سابق می تونست به راحتی اون رو کنترل کنه.

وقتی بالاخره به جنگل رسید، نفس راحتی کشید و افسار اسب رو آروم کشید تا از سرعتش کم کنه. اسب آروم ایستاد و لوکی دوباره بهش لبخند زد: دختر خوب.
باز هم یال هاش رو نوازش کرد و ازش پایین اومد.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now