Part5

183 35 2
                                    

ثور همونجا توی باغ کوچیک مخفیش ایستاد و از لا به لای شاخه ی درخت ها رفتن پرنسس رو تماشا کرد تا بالاخره از دیدش محو شد.

با غیب شدنش، ثور تازه به خودش اومد و دستی توی موهای بلند و طالیی رنگش کشید.

نمی دونست اون پرنسس چه بلایی سرش آورده بود، اما داشت به طرز عجیب و احمقانه ای لبخند می زد؛ لبخندی که بزرگ تر از تمام لبخند های عمرش بود.

فکرش فقط و فقط پیش پرنسس بود و یک لحظه هم نمی تونست اون رو از ذهنش بیرون کنه. طوری که لبخند میزد، خجالت کشیدنش، تعریف های زیبایی که از باغ و گل هاش داشت و از همه مهم تر... چشم هاش.

چشم هایی که می تونست قسم بخوره عالوه بر رنگ سبزی که بهشون غالب بود، رگه های آبی کمرنگ و طوسی توش وجود داشت و برقی که موقع حرف زدن و نگاه کردن به باغ درشون وجود داشت، باعث میشد پرنس به هیچ وجه نتونه ذهنش رو روی چیز دیگه ای متمرکز کنه.

بلخره بعد از چندین دقیقه که فقط و فقط به پرنسس فکر کرد، با تاریک شدن کامل اون فضا به خودش اومد و تصمیم گرفت بقیه ی تفکراتش رو توی اتاقش ادامه بده.

از جاش بلند شد و بعد از نگاه آخری که به جای خالی پرنسس انداخت، سمت قصر راه افتاد.

با احتیاط وارد قصر شد و بدون هیچ جلب توجهی سمت اتاقش راه افتاد.

اصلا دوست نداشت یکی از شوالیه ها یا افراد نزدیک پدرش اون رو ببینند و با رسوندن خبر اینکه پادشاه منتظرشه، شب قشنگی که داشت رو براش تلخ کنند.

ثور الان به هیچ وجه نمی خواست به هیچ مساله ای جز پرنسس فکر کنه. تنها چیزی که الان می خواست این بود که به اتاقش بره و تمام شب اجازه بده خاطره ی خوب آشنا شدنش با اون توی ذهنش مرور بشه.

وقتی بالاخره با موفقیت به اتاقش رسید، نفس راحتی کشید و وارد شد.

پیرهنش رو در آورد و گوشه ی اتاقش انداخت و اجازه داد باد خنکی که از پنجره ی اتاق وارداتاقش میشد به تن ورزیده اش بخوره.

شب های سرزمینشون، برعکس روزها کمی سرد بود اما در حال حاضر سرما چیزی نبود که پرنس رو آزار بده.

خواست سمت تختش بره اما همون موقع با دیدن آنتونی که با خیال راحت روی تختش دراز کشیده بود و بهش زل زده بود، ابروهاش بالا رفت: تو اینجا چه غلطی میکنی؟

تونی که نیم ساعتی میشد توی اتاق پرنس منتظرش بود، یکی از دست هاش رو زیر سرش گذاشت و با خونسردی پرسید: سوال درست تر اینه که تو اینجا چه غلطی میکنی؟

و به بالاتنه‌ی لختش اشاره کرد: چند ساعتی هست که برگشتیم و هنوز به دیدن پدرت نرفتی. اون حتی خدمتکارش رو برات فرستاد و کل اتاق لعنتیت و حیاط قصر رو گشتند ولی تو هیچ جا نبودی.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now