part 16

170 39 8
                                    

لوکی با شنیدن صدای پرنس، چشم هاش گشاد شد و دستش رو روی دهنش گذاشت. جرات
نداشت برگرده و چهره اش رو ببینه. لوئیزا لبخندی به صورت ترسیده ی برادرش زد و دستش رو فشرد: وقتشه.
لوکی تند تند سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. نمی تونست قبول کنه. این جایگاه خواهرش بود. جایگاهی که همیشه متعلق به اون بود و لوکی هیچ وقت نمی تونست اون جایگاه رو داشته باشه. خواهرش خوب میشد. باید خوب میشد و خودش بالا سر فرزندانش میموند. خودش ملکه ی آینده ی کشور میشد و کنار پرنس، بچه هاشون رو بزرگ میکردند.

علاوه بر اون، لوکی جرات گفتن حقیقت رو به پرنس نداشت. نمی دونست پرنس چه واکنشی خواهد داشت؛ اما مطمئن بود هرچیزی که قراره باشه، به هیچ وجه خوب نیست و لوکی طاقت نداشت که ابر این اتفاقات بد، جلوی آفتاب درخشان روزهای خوبشون رو توی ذهنش بگیره.

با شنیدن صدای پرنس، لوکی با استیصال چشم هاش رو بست: اینجا چه خبره؟ این دختر کیه؟

لوکی خوشحال بود که پشتش به پرنس بود و پرنس نمی تونست چهره اش رو ببینه و اون رو تشخیص بده.

لوئیزا نگاهش رو از چهره ی ترسیده ی برادرش گرفت و به ثور داد: سرورم... باید یه چیزی رو براتون توضیح بدم. اگه... اگه وقت داشته باشید.

ثور با همون اخم و نگاه جدیش، جلوتر اومد: چه چیزی؟ تو حالت خوب نیست... می تونیم بعدا راجع بهش حرف بزنیم.

لوئیزا اصرار کرد: خواهش می کنم سرورم. موضوع مهمیه.

ثور همونطوری که نگاه مشکوکش رو به دختر دوخته بود، روی مبل کنار تخت نشست: اول به سوال من جواب بده.

به دختر اشاره کرد: این دختر کیه؟
لوئیزا به لوکی نگاه کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.

لوکی با استرس و دو دلی، سمت پرنس برگشت و سرش رو پایین انداخت.

ثور با دیدنش، ابروهاش از تعجب بالا پرید. حالا که چهره اش رو بدون پوشش میدید متوجه شباهت بی اندازه ی اون دختر با همسرش میشد: اینجا چه خبره؟ این دختر... چرا...

لوئیزا آروم زمزمه کرد: اجازه بدید توضیح بدم سرورم.

نگاه ثور سمت لوئیزا برگشت. نگاهش گیج و عصبی بود و همین باعث میشد لوکی ناخوداگاه کمی عقب بکشه. تنها حرکت عصبانی ای که از پرنس دیده بود، همون روزی بود که مجبورش کرد پارچه رو از روی صورتش برداره و یه حسی بهش میگفت اون حتی یک صدم عصبانیتی که قرار بود بعد از شنیدن ماجرا داشته باشه هم نمیشه.

لوئیزا با همون صدای ضعیف و ناتوانش شروع کرد: دوسال پیش... زمانی که قرار بود برای ازدواج با شما به اینجا فرستاده بشم، بیماری سختی گرفتم. از بچگی ضعیف بودم و به راحتی بیمار میشدم و از شانس بدم، دقیقا اون زمانی که قرار بود به اینجا فرستاده بشم بیمار شدم. وضع مردممون خیلی خراب بود و قحطی داشت اون ها رو از پا در میاورد.

پدرتون شرط کرده بودند که تا قبل از اینکه عروسی رسمی نشه هیچ کمکی بهمون نمی کنند. وضعیت اونقدر خراب بود که پدرم مجبور شد تصمیمی بگیره.

نگاه لوئیزا سمت لوکی برگشت: اون به جای من، لوکی رو به شمال فرستاد. من و لوکی دوقلو هستیم و همین باعث شباهت بی اندازه ی ما باهم میشه. طوری که پدرم مطمئن بود هیچ کس قرار نیست تفاوت بین من و لوکی رو متوجه بشه.

نگاه پرنس حالا با تعجب روی لوکی چرخید. لوکی سرش رو پایین انداخت و با گوشه ی دامنش بازی کرد. تحمل نگاه های پرنس رو نداشت.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now