part 11

156 34 4
                                    

یک هفته از مهمانی گذشته بود و رابطه ی ثور و لوکی حتی زیباتر و بهتر از قبل شده بود.

ثور حالا آشکارا به لوکی ابراز علاقه میکرد و اکثر اوقات اون رو توی آغوش خودش نگه میداشت. حتی وقت هایی که پیش پادشاه و ملکه هم بودند دست از ابراز علاقه به همسرش بر نمیداشت و همین باعث شده بود انتونی از هر فرصتی استفاده کنه تا اون رو مسخره کنه؛ و البته ثور هیچ وقت بهش اهمیت نمیداد و فقط بعضی اوقات دور از چشم لوکی، بهش فحش میداد.

دیگه اون ها همدیگه رو با اسم کوچیک صدا میکردند و سعی می کردند رسمی بودن رابطه
اشون رو کمتر و کمتر کنند. البته، ثور همیشه لوکی رو "لو" که مخفف اسمش بود خطاب می کرد و لوکی واقعا از این بابت خوشحال بود. به هیچ وجه دوست نداشت لحظات خوبشون با خطاب کردنش با اسم خواهرش و کوبیدن اون حقیقت تلخ توی صورتش خراب بشه.

لوکی تمام این یک هفته سعی میکرد لوئیزا و تمام مسائل مربوط بهش رو فراموش کنه.

سعی میکرد یادش بره که مدت زمانی که پیش پرنسه رو به اتمامه و فقط تلاش میکرد که همین زمان باقی مونده رو به بهترین شکل ممکن بگذرونه.

تمام روز رو با ثور میگذروند. از صبح بعد از صرف صبحانه، باهم به بیرون قصر میرفتند. بعضی وقت ها به بازار قصر میرفتند و لوکی با ذوق بچگونه ای، ثور رو به طرف وسایل هنری و دست سازه ها میکشوند و انقدر زیبا ازشون تعریف میکرد که ثور فورا هرچی که میخواست رو براش میخرید. باهم به پارچه فروشی میرفتند و برای مهمانی های بعدیشون، پارچه های مناسب می خریدند تا به خیاط بدند و براشون لباس بدوزه. همراه مردم به تماشای نمایش های خیابانی می نشستند و از تک تک ثانیه هاش لذت می
بردند.

ظهر به قصر بر میگشتند و بعد از صرف ناهار و استراحت کوتاه، دوباره به همدیگه ملحق می‌شدند و توی باغ قصر قدم میزدند. لوکی تا جای ممکن از بچگی و خاطراتش میگفت و ثور از آینده اشون حرف میزد. از فرزندانشون و از اینکه لوکی بالاخره یه روزی ملکه ی این سرزمین میشه. و لوکی فقط با لبخند پر حسرتی به حرف هاش گوش میداد.

آخر شب هم بعد از صرف شام، ثور لوکی رو با کاشتن بوسه ای روی گونه اش بدرقه میکرد و به اتاق خودش بر میگشت. و اینجا بود که لوکی معنای واقعی کلمه ی تنهایی رو احساس میکرد.

به بدبختی لباس هاش رو به کمک ندیمه اش عوض میکرد و توی تخت میخزید. روز های اول از شدت فکر و احتمالات توی ذهنش تا مدت ها گریه میکرد و توی خودش جمع میشد و این بین، فقط ندیمه اش بود که مثل همیشه با نوازش موهاش سعی میکرد آرومش کنه.

ندیمه اش هیچ وقت بهش حرفی نمیزد، اما همیشه موقع تنهایی های لوکی پیشش بود و ازش حمایت میکرد.

و به این ترتیب یک هفته گذشت و امروز، روز عروسی بود. روزی که لوکی تمام مدت ازش دوری میکرد و آرزو میکرد که هیچ وقت نرسه.

از صبح کسل و بی حال بود، اما مجبور بود خودش رو خوشحال نشوند بده. ملکه به دیدارش اومده بود و بعد از تبریک گفتن، لباسی که برای عروسیش در نظر گرفته بود رو بهش داد و بعد هم توصیه هایی بهش کرد. لوکی هیچ چیزی از حرف های ملکه نفهمید. اما وقتی جمله ی آخرش رو شنید، گوش هاش تیز شد: تا قبل از عروسی نمی تونی ثور رو ببینی. اگر داماد قبل از مراسم عروس رو ببینه بد یُمنی میاره.

و اینجا بود که ناامیدی و حس بد لوکی دو برابر شد. دلش به دیدار آخرش با پرنس خوش بود. به اینکه یکبار دیگه خودش رو غرق اقیانوس چشم هاش کنه و یکبار دیگه اجازه بده صدای بم پرنس، سراسر وجودش رو بلرزونه. حتی به امید اینکه یکبار دیگه بهش بگه دوستش داره و یکبار دیگه لبهاش رو ببوسه؛ اما انگار زندگی بیرحم تر از چیزی بود که به لوکی فرصت یک خداحافظی درست و حسابی رو بده.

بعد از رفتن ملکه، ندیمه با چشم های ناراحتش سمت لوکی برگشت: سرورم... خواهرتون تا یکی دو ساعت دیگه میرسند. باید به بهانه ای از قصر بیرون بریم تا بتونیم ایشون رو به قصر بیاریم.

لوکی دستی به صورتش کشید و با بغض ملموس توی صداش گفت: من...

چشم هاش رو بست و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه: من دیروز از عمد گردنبندی که مادر بهم داده بود رو توی مغازه ی وسط بازار که لوازم دستی میفروشه جا گذاشتم تا به این بهونه بتونیم از قصر بریم بیرون. بهشون اطلاع بده و فقط طوری بگو که مشخص باشه این وسیله چقدر برام ارزشمنده و باید حتما خودم برای گرفتنش برم.

ندیمه تعظیمی کرد: چشم سرورم.
و از اتاق بیرون رفت.

با رفتنش لوکی اجازه داد بغضی که توی گلوش بود به آرومی بکشنه و قطره های اشک روی صورت بی روحش بریزه. نهایت تلاشش رو میکرد که هق هقش رو خفه کنه و کسی رو از غمی که داشت مطلع نکنه.

نفسش گرفته بود و چشم هاش سیاهی میرفت، هرچقدر بیشتر اشک می ریخت، بغض توی
گلوش سنگین تر میشد و کم کم حس میکرد داره راه گلوش رو می بنده.

با حس خالی شدن زانو هاش، دیگه نتونست تحمل کنه و خودش رو روی صندلی انداخت.

دلش میخواست فریاد بزنه و تمام درد و غم هایی که داشت رو خالی کنه؛ اما نمی تونست.

باید ساکت می موند و توی سکوت و تنهاییش برای عشقی که از دست داده بود گریه میکرد. باید توی خلوتش با تک تک خاطرات خوبش خداحافظی میکرد.

وقت زیادی نداشت و هرچه سریع تر باید میرفت. به خودش التماس میکرد که دست از گریه کردن برداره و از جاش بلند بشه. به خودش التماس میکرد که قوی باشه، اما نمی تونست. دلیلی برای قوی بودن و ادامه دادن نمیدید. وقتی تنها کسی که بهش اهمیت میداد و دوستش داشت رو قرار بود برای همیشه رها کنه و برگرده جایی که جز تحقیر و درد چیزی براش نداره، چرا باید قوی باشه؟ چرا باید ادامه بده؟

با شنیدن صدای در، فوری اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد به خودش بیاد.ندیمه اش سمتش اومد و کمکش کرد بلند شه: متاسفم سرورم، اما وقت زیادی برامون باقی نمونده. خواهرتون هر لحظه ممکنه برسه و باید سریع تر حرکت کنیم.

لوکی سر تکون داد و ندیمه رد باقی مونده ی اشک ها ش رو پاک کرد.

از توی کمد شنلش رو برداشت و اون رو دست ندیمه داد. نمی تونست لباس پسرونه بپوشه و باید با همین ها بر میگشت.

آروم زمزمه کرد: میتونم چیز هایی که دارم رو با خودم ببرم؟

ندیمه آهی کشید: فقط یکی دوتاش رو. اگه همش رو بردارید ممکنه در آینده پرنس ازشون سراغ بگیره و اون موقع دردسر میشه.

لوکی سر تکون داد و سمت کشویی که وسایلش رو توش میگذاشت رفت.

تمام چیز هایی که این مدت خریده بود رو توی این کشو نگه میداشت و هر شب بهشون نگاهمیکرد و خاطره اش رو توی ذهنش زنده میکرد.

دل کندن ازشون سخت بود؛ اما چاره ای نداشت.
نگاهش رو بین وسایل چرخوند و در آخر، خنجر زیبا و سلطنتی ای که همین دیروز خریده بودند و دفتری با کاغذ های کاهی رو انتخاب کرد.

ندیمه سر تکون داد و وسایل رو از دست لوکی گرفت و زیر لباسش قایم کرد: دیگه می تونیم بریم سرورم؟

لوکی برای بار آخر نگاهش رو توی اتاقش چرخوند و با دیدن دسته گلی که ثور دیروز براش آورده بود، آهی کشید: چند لحظه صبر کن.

سمت دسته گل رفت و یکی از غنچه هاش رو با احتیاط چید.

سمت وسایلش رفت و غنچه رو توی قوطی شیشه ای کوچیکی انداخت. در چوب پنبه ایش رو بست و بند چرم نازکی رو چند دور دور درش پیچید.

و در آخر، اون رو سمت گردنش برد و بند رو پشت گردنش گرده زد. اینطوری می تونست یک یادگار از روزهای خوبشون رو همیشه همراهش داشته باشه.
***

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now