Part 4

184 36 0
                                    

لوکی با کمک ندیمه اش لباس هاش رو پوشید و موهاش رو مرتب کرد.

برعکس مردم اینجا که همگی موهاشون رو با مدل های زیبایی می بستند، مردم یوتنهایم همیشه موهاشون رو آزادانه رها می کردند و یا نهایتا مدل خیلی ساده ای بهش می دادند. لوکی هم به تبعیت از مردمان سرزمینش موهاش رو آزاد گذاشته بود و فقط ندیمه اش دو دسته ی کوچک از بین
موهاش رو بافته بود و پایینش رو بهم وصل کرده بود تا حالتشون بیش از حد ساده نباشه.

لوکی بعد از تشکر از ندیمه اش، از اتاق بیرون رفت تا طبق پیشنهاد پادشاه گشتی توی قصر بزنه.

یک شب از اقامتش توی قصر می گذشت و پادشاه به محض ورودش ترتیب مهمونی آشنایی رو براش دیده بود.

مهمونی ای که اصلش قرار بود آشنایی لوکی با پرنس باشه؛ اما تمام شب هیچ خبری ازش نشد و لوکی فهمید پرنس به همون مغروری و سر سختی ای بود که تصور می کرد.

البته تا حدودی بهش حق می داد. این ازدواج، مثل تمام ازدواج های سلطنتی دیگه، اجباری و صرفا برای منافع دو کشور بود و تصور اینکه پرنس هیچ علاقه ای به این وصلت نداره دور از باور نبود.

به هر حال لوکی هیچ واکنشی نسبت به غیاب پرنس نشون نداد و وقتی هم که اودین ازش عذرخواهی کرد و گفت پرنس به شکار رفته و علت غیابش در مهمونی هم حتما گم کردن مسیره، فقط لبخندی زد و با مهربونی گفت که امیدواره اتفاقی برای پرنس نیفتاده باشه.

لوکی نمی دونست لوییزا چه احساسی نسبت به این عروسی داره و مطمئن نبود که ناراضی باشه، چون هیچ وقت نشونه ی ناراحتی راجع به این وصلت رو توی چهره اش ندیده بود و به همین دلیل ترجیح داد محترمانه رفتار کنه و نارضایتی ای از خودش نشون نده تا بتونه محبت پادشاه رو داشته باشه و بعدا برای خواهرش دردسر نشه.

سرش رو تکون داد و سعی کرد به ذهنش کمی استراحت بده. تمام دیشب رو به خنده های ساختگی و وانمود کردن به سر برده بود و الان فقط نیاز داشت کمی ذهنش رو رها کنه.

دوست داشت جایی دور از همه ی این تنش ها و تنهایی کمی با خودش وقت بگذرونه. جایی که مجبور نباشه تعظیم های ندیمه ها رو از گوشه ی چشمش ببینه و جایی که بتونه دور از همهمه ی مردان و زنان خدمتکار برای تهیه ی غذا و تمیز نگهداشتن قصر، در سکوت کمی استراحت کنه.

مطمئن نبود که همچین جایی رو بتونه پیدا کنه، اما حداقل بهتر بود تلاش می کرد.

با خارج شدنش از قصر، عطر خوش گل های رز و چمن زیر بینیش پیچید و باعث شد لبخند محوی روی لبهاش شکل بگیره.

می تونست اعتراف کنه تنها نکته ی خوب این سفر دیدن همین گل های زیبا و سرزندگی منطقه و رهایی از سردی و برف های همیشگی یوتنهایم
بود.

لوکی شروع به قدم زدن توی فضای باز کرد.

گوشه گوشه ی جایی که توش قدم میزد، باغبان ها و ندیمه های پیر و جوانی مشغول رسیدگی به گل ها بودند و با دیدن مهمان زیباشون که با فروتنی قدم بر می داشت و فضای اطرافش رو با دقت و کنجکاوی نگاه می کرد، می ایستادند و براش تعظیم می کردند.

he is the Princess (Thorki, Completed)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora