Part3

187 37 6
                                    

لوکی با نگاه بی روحش از پنجره ی کوچیک درشکه به بیرون خیره شده بود.

چمن های سرسبز و گندم زار های مرغوبی که چشم هر بیننده ای رو خیره ی خودش میکرد، نشون
.میداد که اون ها بلخره به جنوب رسیده بودند

دوماهی از شروع سفرشون گذشته بود و طبق گفته های ندیمه، امروز بالاخره این سفر کسل کننده تموم میشد و قرار بود که تا چند دقیقه ی دیگه به قلعه پادشاه جنوب برسند و به این ترتیب، لوکی نقشش رو رسما شروع میکرد.

توی تمام این دوماه ندیمه بهش یاد داده بود چطور مانند یه لیدی رفتار بکنه و آداب خاصی که باید جلوی پادشاه و پرنس داشته باشه رو مو به مو براش تکرار کرده بود.

بعضی از اونها اونقدر سخت بود که لوکی پیش خودش اعتراف میکرد حاضره به تمرین های هر روزه ی شمشیرزنی و تیر اندازی برگرده، اما این همه آداب و رفتار رو به خاطر نسپره.

اما برخالف تمام این ها، لوکی در جواب حرف ها و دستورات ندیمه اش همیشه فقط سر تکون میداد و هیچ اعتراضی نمیکرد.

درواقع توی این دوماه کم حرف تر از همیشه شده بود و به جز مواقع ضروری، لبهای باریکش به هیچ کلمه ای باز نمیشد.

دیگه خبری هم از اون گریه های شبانه روزی و فکر و خیال های بیش از حد و چیدن سناریو های غمگین کنار هم نبود و حتی اون برق غم و دلتنگی چشم هاش هم ناپدید شده بود.

حالا تنها چیزی که توی اون دو گوی زمردینش پیدا میشد، بی حسی و سرما بود؛ سرمایی که حتی از شبهای زمستان سرزمینش هم کشنده تر و ترسناک تر بود.
برخلاف قبل، دیگه حتی دلش برای اتاقش و سرزمینش تنگ نمیشد.

چند روزی فکر کردن اون رو به این نتیجه رسوند که بودنش توی شمال هم هیچ فرقی با وضعیت الانش نداره.

تنها چیزی که توی شمال گیرش میومد، سرما و تحقیر و تنهایی بود و مطمئن بود به جز خواهری که قرار بود بعد از بهبود حالش اون قصر رو ترک کنه و ممکنه هیچ وقت دیگه نبیندش، هیچ کس منتظر برگشتنش نیست.

همین ها باعث میشد کمتر از قبل بیتابی کنه و
خودش رو به دست جریان سرنوشتش بسپاره تا ببینه زندگی اون رو به چه سمتی میبره.

غرق در همین افکار همیشگیش شده بود که صدای ندیمه اون رو از دریای خیالش بیرون کشید: بالاخره رسیدیم عالیجناب.

با این حرف ندیمه، لوکی دوباره نگاهش رو به بیرون داد و تازه تونست متوجه مردمی که دور هم جمع شده بودند و با کنجکاوی به ورودش نگاه میکنند بشه.

با همون نگاه اول تونست متوجه تفاوتی که مردم جنوب با مردم سرزمین خودش داشتند بشه.

موهای طلایی و قرمز و پوست برنزه، اولین تفاوتی بود که توجه لوکی رو به خودش جلب کرد.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now